صیغۀ قربانی

نمی‌دانم چه صیغه‌ایست وقتی بزرگترها زیر خروارها خاک قرار می‌گیرند و به دیدار حق می‌شتابند، برکات را هم با خود به گور می‌برند. این قانون شاید فراگیر نباشد، اما کسانی هم هستند که از نزدیکِ نزدیک به وضوح لمس کرده‌اند و به قول سینمایی‌ها زیرپوستی برای‌شان ملموس بوده است. پدربزرگ خدابیامرزم هر سال یک همچین فردایی یک گوسفند به زمین گرم میزد و گوشتش را میان برخی مستحقان که واقعی بودند و آبرودار و در و همسایه تقسیم می‌کرد و بعد هم وصیت کرد که فرزندانش این کار رو برایش انجام دهند. سال بعد از فوتش انجام دادند و سال بعدش دیدند که خرج گران است و مخارج سنگین و حتی اگر ماهیانه همین چهل و پنج و پانصد را هم نخورند و کنار بگذارند، نمی‌توانند یک گوسفند بگیرند؛ این شد که به صورت برگردانِ فوتبالی، پشت پا زدند به وصیت و این حرف‌ها! این قضیه دو تا درس بزرگ به من تحویل داد؛ یکی این‌که اولاً کاری را به فرزندان‌مان بسپاریم که از پسش بر بیایند، لااقل بدانیم که انجام می‌دهند، هر چند باز هم تضمینی نیست؛ ثانیاً تا زنده‌ایم خودمان کارهای‌مان را انجام دهیم که فرزند به ما وصال نخواهد داد، این را از نماز و روزه نخوانده و نگرفته‌اش بعد از سیزده سال می‌گویم... بگذریم!

عید قربان بر تمام شما عزیزان خواننده مبارک و خوش یمن! (به ضم یاء و سکون میم)

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۵ ساعت ۲۳:۰۸ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ اعتکاف

خبر آنلاین باید لنگ (به ضم لام) بیندازد جلوی آرایشگرهای مردانه! زنانه را نمی‌دانم؛ حق هم دارم. بعد از این‌که کلیۀ اخبار روز را به سمع و نظر ما رساند...

آرایشگر: من تا دیروز نمی‌دونستم اعتکافه!

من: عجب!

آرایشگر: اگه می‌دونستم، می‌رفتم سه روز راحت می‌خوابیدم.

مشتریِ دیگر: خب چه کاریه، تو خونتون راحت بخواب.

آرایشگر: تو خونه مادر بچه‌ها نمیذاره.

یعنی نگاه جدیدی بود به صیغۀ اعتکاف.

+ نوشته شده در شنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۴۵ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ همه فن حریف (3)

خواستگاری یک سناریوی از پیش تعیین شده است انگار. می‌روی، می‌نشینی، گپ می‌زنی، از خانواده‌ها می‌گویی و بعد هم یک نفر در مجلس اجازۀ صحبت کردن عروس و داماد آینده را در اتاق مجاور می‌گیرد، بزرگترِ دختر اجازه می‌دهد و دو گل نشکفته یا دو گلی که یک بار شکفته‌اند و دوباره جانی تازه گرفته‌اند، وارد اتاق مجاور می‌شوند؛ بعد هم برمی‌گردند و تمام؛ شب به اتمام می‌رسد.

همین اتفاق افتاد. پدر ساکت بود و حرفی نمی‌زد، عوضش مادر جبران کرد و گفت: «اجازۀ ما هم دست شماست.» خودش راه را باز کرد و مطلوب جلوتر حرکت کرد. تا از جا برخواستم که بروم، رو به پدر کردم و رخصت خواستم، اما انگار نه انگار. پشت بندش صدای فریادی آمد...

=====

صیغه نوشت: چند روزی دچار صیغۀ سرماخوردگی شده بودیم که شکر یزدان پاک، امروز بهترم : )

+ نوشته شده در شنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۳۰ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ سناریوی از پیش تعیین شده (2)

این‌بار هم واسطه‌ای، واسطه شده بود. فقط معرفی، همین. واسطه‌ها نمی‌دانند که تنها معرفی کافی نیست. گفتن اینکه: «اسمش فلان است و به درد شما می‌خورد» دردی را در بدو امر دوا نمی‌کند. مطلوب، همسایۀ پدر و مادرش بود، اما از چند و چون ماجرا خبر نداشت. تند‌تند گاز می‌داد و از بین ماشین‌ها لایی می‌کشید و گذر می‌کرد و ما هم با پراید زبان بسته‌مان پشت سرش زوزه کشان می‌رفتیم. دست فرمانش بدک نبود با اینکه 40_50 بهار را به چشم دیده بود. زرنگ هم بود؛ زرنگ و فرز!

منزل را پیدا کرد و زنگ را به صدا درآورد. من و آبجی و والده در ماشین نشسته بودیم. با اشارۀ واسطه، مشخص شد که درست آمدیم. پیاده شدیم و حرکت کردیم. والده می‌گفت که استرس دارد؛ من اما انگار نه انگار. خانمی پشت درِ نیمه باز با واسطه اختلاط می‌کرد. ما که رسیدیم دم در، درِ نیمه باز، بدل شد به درِ باز. همین که در باز شد و تعارف کردند، زنی سال‌خورده و دو دختر دیگر هم نمایان شدند. اولین بار بود که اصل ماجرا را هم پشت در می‌دیدم. حدسش سخت است که کدام مطلوب من است، اما می‌شود کلیت ماجرا را تشخیص داد. وارد که شدیم و از کنار 4 زن که گذشتیم، در مرحلۀ دوم و کمی آن طرف‌تر دو مرد ایستاده بودند؛ یکی جوان و دیگری مسن. حدس زدم که باید پدر و برادرش باشند. از این مرحله هم با تعارفات بسیار و بفرما، بفرما گفتن گذشتیم و در پذیراییِ منزل مستقر شدیم.

مثل خیلی از جاها فضا سنگین نبود. همان اول بابِ سخن باز شد. خانم‌ها که همیشه گوشه‌ای از مجلس، خواهی نخواهی خودشان گرم می‌گیرند. پسر جوان با گفتن: «ببخشید شما چکار می‌کنید؟» استارت زد و خواست این طرف مجلس را گرم کند، اما مرد مسن ساکت بود. روابط گرم و حسنه‌ای هم بین خود اعضای خانواده برقرار بود، جوری که در همین بین حتی با هم شوخی هم می‌کردند. مادربزرگ مطلوب هم بود و این جالب بود برای من. مادربزرگی که دختری 7 ساله داشت! چیزی که تعجب مرا برانگیخته بود این بود که مرد مسن که درست هم حدس زده بودم و پدر خانواده بود، ابداً حرفی نمی‌زد! همان سلام و تعارف دم در اولین و آخرین دیالوگی بود که از وی شنیدم.

خواستگاری یک سناریوی از پیش تعیین شده است انگار. می‌روی، می‌نشینی، گپ می‌زنی، از خانواده‌ها می‌گویی و بعد هم یک نفر در مجلس اجازۀ صحبت کردن عروس و داماد آینده را در اتاق مجاور می‌گیرد، بزرگتر دختر اجازه می‌دهد و دو گل نشکفته یا دو گلی که یک بار شکفته‌اند و دوباره جانی تازه گرفته‌اند، وارد اتاق مجاور می‌شوند؛ بعد هم برمی‌گردند و تمام؛ شب به اتمام می‌رسد.

همین اتفاق افتاد. پدر ساکت بود و حرفی نمی‌زد، عوضش مادر جبران کرد و گفت: «اجازۀ ما هم دست شماست.» خودش راه را باز کرد و مطلوب جلوتر حرکت کرد. تا از جا برخواستم که بروم. رو به پدر کردم و رخصت خواستم، اما انگار نه انگار. پشت بندش صدای فریادی آمد...  

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۹ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۴۰ توسط مرد صیغه‌ای

خود سرزنی چه صیغه ایست؟ (1)

خود سرزنی صیغه‌ایست من درآوردی! گناه‌کار می‌شدیم که نیت می‌کردیم سری به مادربزرگ‌مان بزنیم. سر می‌زدیم و مقداری هم می‌نشستیم و گل می‌گفتیم و گل می‌شنفتیم و کیف می‌کردیم. هر شب؛ یا لااقل 3 روز در هفته. پنجشنبه و جمعه‌ها که رو شاخش بود. کمی که می‌نشستم و یک چایی مهمانم می‌کرد، آخرش زخم خودش را می‌زد: «تو که عرضۀ زن گرفتن نداری! پس کی می‌خوای یه فکری به حال خودت بکنی؟» این جمله ظاهراً کاری به کارم نداشت، اما باطناً پدرم را در می‌آورد. سری تکان می‌دادم، رویم را به سمت تلویزیون چهارده‌اش می‌چرخاندم و خیره می‌شدم به مجریِ توی تلویزیون. به ظاهر خیره بودم، اما از درون خود خوری می‌کردم. بعدش هم طاقت نمی‌آوردم و می‌گفتم: «مادربزرگ! کی دست از سر کچلم بر می‌داری؟» ضربۀ نهایی رو وارد می‌کرد و می گفت: «تو یعنی کمتر از این یارو دست اینجوریه هستی؟» «اینجوریه» را که می‌گفت، دستش را کمی کج می‌کرد که حالیم کند فلانی را می‌گوید. فلانی که با وجود نقص فنی و خدادادی‌اش، ازدواج کرده بود و الان زندگی‌اش از دور نرمال بود. باز این جمله ظاهراً اثری رویم نمی‌گذاشت، اما باطناً سیخ داغی بود که درون تک‌تک اعضاء و جوارحم فرو می‌رفت. دست آخر (به کسر خاء) می‌گفتم: «مادربزرگ! اگه قول بدی دیگه این جمله رو تکرار نکنی، قول بهت میدم که سال 95، سالِ من باشه!» او هم تکمیلش می‌کرد که: «ببینیم و تعریف کنیم ننه (به فتح نون اول و کسر نون دوم)»

مدتی بود که قید این مقوله را زده بودم و اصلاً زکل فراموش کرده بودم که مردی وجود دارد که دوست دارد صیغه‌های هر سوراخ سمبه‌ای را مشخص کند؛ برای خود، نه برای دیگران. دیگر فراموش کرده بودم که هستم و که بودم و چه بر سرم آمده بود. چسبیده بودم به امور روزانه و مشغله‌های زندگی؛ اما باز با وجود این‌که کاری به کارش نداشتم، خودش به سراغم آمد.

به عنوان عید و دید و بازدید، نیت کردیم که سری به اقوام و خویشان و بستگان درجۀ یک بزنیم و دوباره به منزل بازگردیم و برسیم به زندگی شخصی خودمان. روز دوم عید، یک روزه همه را دیدیم و بازگشتیم به خانه و نشستیم منتظر بازدیدشان. اما چیزی که در همین روز دوم عید گرفتارمان کرد برای بار چندم، این جمله همسر دایی‌مان بود: «اگه قول بدی که آدم بشی، یه دختر خوب برات سراغ دارم!» ظاهراً که کاری به کارم نداشت، اما باطناً نابودم کرد که هر کس از هر راهی می‌رسد، جمله‌ای فرو می‌کند و ما هم فقط خود سرزنی می‌کردیم که: «ببین مرد صیغه‌ای کارت به کجا رسیده که هر کس به طریقی دل ما می‌شکند...» لاجرم به خود آمدم. همان تفکر و همان آدمیت و همان روز دوم عید، باعث شد که دیشب بار سفر ببندم و حرکت کنم به سوی مطلوبی دگر...

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۴ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۳۴ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ صدای ضبط شده

یک فایل تو کامپیوترم یا به اصطلاحِ فرهنگستان، رایانه‌ام هست که اسم خودم را روش گذاشتم و تمام کلیپ‌ها و عکس‌ها و صداها و قس علی هذا که دارم را ریختم توی این فایل. امشب داشتم محتویات درونش را دید می‌زدم که فایل صوتیِ ضبط شده‌ای به چشمم خورد. بازش که کردم و یک مقدارش را که گوش دادم، صدایِ دخترکِ معصومی در حال اعتراض به گوشم خورد. یادش بخیر، می‌دانستم که دیگر کار ما رو به اتمام است، همیشه صداش رو ضبط می‌کردم، شاید بگذارمش، شاید!  

صیغه نوشت:

من بر می گردم به بلاگفا، اینجا کماکان هست برای روزی که بلاگفا بترکه؛ اگه ترکید، اینجام. 

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۴۷ توسط مرد صیغه‌ای

تِ جیمی دیگه چه صیغه ایه؟

چند وقتی بود که ورد (به کسر واو) زبان‌مان گشته بود که در «عنفوان جوانی دچار دیسک کمر گشتیم!» که واقعا هم این اتفاق مدت‌های مدیدی‌ست که با من همراه است و هر از گاهی ول می‌کند و دوباره از سر می‌گیرد. قبل از آن اعتقاد داشتم که بدترین درد، دندان درد است، ولی تا در عنفوان جوانی دچار دیسک کمر گشتم، فهمیدم که نه، دست بالای دست بسیار است و بدتر از دندان درد هم وجود دارد و صد در صد بدتر از کمر درد هم وجود خواهد داشت، ولی من همینجا، در حضور شما عزیزان، از خدا خواستارم که از این بدتر را نه به شما و نه به من عطا نفرماید که تا همین‌جای قضیه هم بنده کم آوردم و این متن را خوابیده خدمت‌تان ارائه می‌دهم. بدترین خاطره‌ای که از کمر درد دارم بر می‌گردد به زندگیِ سابق. قرار بود ساعت هفت و سی دقیقۀ صبح سر کلاس حاضر باشم و همسرِ سابق هم از ساعت شش بنده را صدا می‌زدند، ولی از همان ساعت شش تا هفت صبح، به خود ور (به فتح واو) می‌رفتم که از جا بلند شوم و نمی‌شد. نه اینکه نمی‌خواستم، بلکه نمی‌توانستم کمر صاف کنم! تا بالاخره چهار دست و پا و نرم نرم، به یاد تاتی‌تاتی کردن‌های کودکی، خودم را به دوش حمام رساندم و آب داغِ داغ را باز کردم روی لولای کمر تا بلکه بخیسد و نرم شود و بتوانم کمر راست کنم.

جالب اینجاست که وقتی می‌گیرد، باید روزها و شب‌ها در یک جای سفت و محکم دراز بکشی از نوع طاق‌باز و دو چیز رو باید قیدش رو بزنی، یکی سرفه و متعلقاتش مثل عطسه، و دیگری خندۀ از ته دل، اما امشب از مقولۀ دوم بسیار دردها کشیدم، اما باز خنده رهایم نمی‌کرد.

چند روزی‌ست والده با این‌که پنج، شش کلاس قدیم رو که در حد لیسانس الان است، سواد دارد، اما باز کلاس سوادآموزی ثبت نام کرده. امشب خواست تا در موردِ پاییز برایش انشاء بگویم و گفتم و ای کاش نمی‌گفتم. همین‌طور که خوابیده بودم و انشاء می‌گفتم از کلمۀ «مستثنی» استفاده کردم که نه تنها اعتراضش را به دنبال داشت که فردا خانم‌مان می‌فهمد که خودم ننوشتم، بلکه فهمیدم که تایی به نام تِ جیمی هم وجود دارد.

فقط این را می‌دانم که به خاطر این خندۀ شدید، یک روز دیگر هم باید دراز به دراز استراحت کنم.

صیغه نوشت: یواش یواش دیگه باید خودمون رو مزین کنیم به رنگِ عشق! 

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۵۲ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

صیغۀ تفاوت سنی

به راهنمایی‌تون نیاز دارم.

تفاوت سنی چقدر مهمه؟

آیا میشه تفاوت سنی معکوس در حد چند ماه رو ندیده گرفت؟

من خودم مخالفم.

اما اطرافیان مصر هستند که به این دلیل نباید به کسی جواب رد بدم.

موندم چیکار کنم!

طبق عرف ما ایرانی‌ها بزرگ‌تر بودن زن از مرد چندان پسندیده نیست. بعضی‌ها از این بابت نگرانند و نگرانی اون‌ها هم به خاطر مشکلات احتمالی در آینده‌س.

وقتی زن از مرد بزرگ‌تر باشد، طبیعتاً مدیریت زندگی و کنترل اون رو به دست خواهد گرفت و از طرفی هم مرد که دوست داره مدیر زندگی زناشویی بشه، خونش به جوش میاد و خواه ناخواه در زندگی تأثیر میذاره.

یه مسئلۀ دیگه هم وجود داره و اون اینکه خانوادۀ هر دو طرف نباید مخالف باشند، چون این مخالف بودن یک خانواده تا بعد از ازدواج هم همگام با زندگی جلو میاد و دست آخر (به کسر خاء) کار خودش رو انجام میده و ضربۀ خودش رو یک جا می‌زنه.

نکتۀ دیگه اینکه در این نوع ازدواج‌ها بلوغ شرط اساسی‌ست. بلوغ شخصیتی یک پسر دیرتر از دختره. البته استثناء هم وجود داره که خیلی کمه. یعنی هستند مردانی که از همسران‌شون کوچکترند، ولی به خاطر اینکه از بچگی به علت شرایط سخت روی پای خودشون ایستادند، الان هم در زندگی خودشون اینطور نمود پیدا کرده. و اینکه بالای سن 30 سال هم در حد همون چند ماه مشکلی نداره.

به طور کلی دخترها به خاطر شرایطی مثل زایمان، بهتره که چندسالی کوچکتر باشن چون علی ای حال خانمی که از همسر خودش بزرگتره همیشه دغدغۀ حفظ شادابی و جذابیت و جوونی رو به همراه خودش داره.

در کل منعی برای این نوع ازدواج‌ها نیست اما خیلی خیلی دقیقه و حواس جمعی از نوع فراوان نیاز داره.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۲۳ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ چیک تو چیک

خوب نیست که خانواده‌ها همه با هم چیک تو چیک باشند. چیک تو چیک در فرهنگ لغت من یعنی ازدواج خانوادگی. با مثال بخواهم برایتان روشنش کنم می‌شود اینکه مثلاً والدِ بنده با والده، می‌شدند پسر دایی، دختر عمه؛ دایی بزرگه با همسرش، پسرخاله، دخترخاله بودند و دایی کوچیکه، پسر عمه، دختر دایی؛ خاله بزرگه، دختر خاله، پسرخاله؛ خاله کوچیکه، دختر عمه، پسر دایی؛ عمه بزرگه، دختر عمو، پسرعمو و عمه کوچیکه، دخترخاله، پسرخاله؛ عمو اما این وسط قسر در رفت و اولین کسی بود که طلسم این همه چیک تو چیکی را شکست و از غریبه همسر اختیار کرد.

شاید در ذهنِ عزیزتان جرقه‌ای زده شود و یک لحظه مرور کنید که این شکل چیک تو چیک بودن که خوب است، همه شیر تو شیر و قوم وخویش؛ اما باید خدمت‌تان عرض کنم که هیچ چیز مطلقی در این جهان وجود ندارد، یعنی شاید مزایایی داشته باشد، اما در کنارش معایبی هم وجود دارد. یکی از مهمترین معایبش این است که وقتی یک نفر از اینها با اردنگی همسرش را از خانه بیرون بیندازد و بعد هم مثل سگ پشیمان شود ولی به روی خودش نیاورد و تازه شروع کند به فحاشی کردن و خلاصه هر چه پل پشت سرش هست با لگد پایمال کند و از قضا تو با پدر همسرش در رفت و آمد باشی و بعد از این ماجرا دیگر جرأت رفتن به خانۀ پدر همسرش را نداشته باشی و بعد هم که دل را به دریا می‌زنی و می‌روی تا دیداری تازه کنی، همه با تو باد کرده باشند، انگار که تمام آتش‌ها از گور تو بلند می‌شود و بعد هم که خواستی بروی، همسرش بیاید و در گوشت زمزمه کند که «بهش بگو اگه بخوای زنده و مردۀ منو بدی دمِ فحش، تموم مرده‌هاشو تو گور می‌لرزونم!» و ادامه بدهد که «دیگه اصلا دوستش ندارم، می‌فهمی، دوستش ندارم!» و بعد تو هم حرفی برای گفتن نداشته باشی و فقط به زمین خیره شوی و به همین جمله بسنده کنی که «باشه، باهاش حرف می‌زنم که لااقل آدم باشه و فحش نده!» این است معایب چیک تو چیک بودن؛ دقیقا مثل یک زنجیر که یک حلقه‌اش کنده شود، تفکر کنید.

بی ربط نوشت

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۷:۳۲ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

نمک زندگی دیگه چه صیغه ایه؟

از قدیم و ندیم می‌گفتند که «دعوا نمک زندگیه» در کنارش هم می‌فرمودند که «بچه‌ها شیرینی زندگی‌ان!» حالا ما کاری به شیرینی زندگی نداریم، اما حداقل باید نمکش را بچشیم یا نه؟ راست هم می‌گفتند؛ دعوا که نباشد و همه چیز که خوب و روبراه باشد، انگار یک جای کار می‌لنگد. یعنی نمی‌شود که همیشه همه چیز آرام باشد و من چقدر خوشبخت باشم! من که خودم هر چه اطرافم را دید می‌زنم، زن و شوهری ندیدم که همیشه بین‌شان صلح برقرار باشد، آن‌هایی هم که حتی اطراف کار رو قیچی می‌کنند که کسی از سر و سرشان (به فتح سین اول و کسر سین ثانی) مطلع نشود هم گاهی صدای‌شان از زیر در به گوش می‌رسد. اگر آپارتمان‌نشین هم باشد که از کولر گاهاً می‌شنوید. اما اجازه بدهید، حالا که فکر می‌کنم زن و شوهری سراغ داشتم که تا الان دعوای‌شان را ندیده بودم، یعی جلز و ولز کردن‌شان (به کسر جیم و واو) را شنیده بودم، اما دعوایی از ایشان مشاهده نکرده بودم که این طلسم هم شکست. پس بر می‌گردیم به همان نظریۀ اول که «دعوا نمک زندگیه» و هیچ خانواده‌ای هم از محدودۀ این سخن گهربارِ قدیمی خارج بشو نیست.

گاهی نمک این زندگی یک مقدار زیاد می‌شود و کار بیخ پیدا می‌کند. اینجا چه باید کرد؟ من باشم و تفکر سابقم، یک داد و قالی راه می‌اندازم و تا می‌توانم طرف مقابلم را تحقیر می‌کنم و دست آخر (به کسر خاء) هم با دیالوگ «هِری! راه باز و جاده دراز، بفرمایید منزل پدر بزرگوار!» با گریه عیال را روانۀ منزل ابوی‌اش می‌کنم؛ عاقبت این کار معلوم است، می‌شود قصۀ طلاق مرد صیغه‌ای که در سمتِ چپ این وب جا خوش کرده! اما کار بهتری هم می‌توان انجام داد که رفته‌رفته حریم‌ها را نشکنیم.

امروز به آرامی دق‌الباب کرد. در را که باز کردم از دیدن قیافه‌اش شاد شدم. وسط هفته نمی‌آمد و هر وقت هم می‌آمد برای کاری بود؛ مثلاً دکتر، یا مثلاً کلاس خیاطی. این‌بار اما با شوهرش بود و شوهرش هم کمی دورتر، پایین پله‌ها ایستاده بود. فهمیدم یک جای کار می‌لنگد. نه دکتری نوبت داده و نه خیاطی آموزش! با این‌که بوهایی به مشامم می‌رسید، اما همین بوها مزاحم آواز خواندنم نشد و مثل همیشه یک دل سیر برای‌شان خواندم. والده که آمد و میز مذاکره که چیده شد، تازه فهمیدم که به مشکل برخوردند و الان عاقلانه آمده‌اند که در نزد والده و من مشکل را واگویه کنند و همین جا حل و فصلش کنند. اینجا بود که فهمیدم صدای دهل از دور خوش است و بعد هم بازگشت کردم به همان نظریه. همان بهتر که باز تکرار کنیم، چون هیچ زن و شوهری از این قاعده مستثنی نیستند، پس بدانید که دعوا نمک زندگیه، اما این را هم بدانید که اگر زیادی شور شد چه باید بکنید.

بی ربط نوشت: 

[1]

[2] امروز که مطالعه می کردم به نسخه ای رسیدم که حاصل آن پر حوصله شدن است: 1) بعد از هر نماز، به سجده رفته و 10 بار «یا صبور» و «یا ارحم الراحمین» 2) مرتب خواندن دو آیۀ آخر سورۀ نحل 3) خواندن آیه 124 سورۀ اعراف در قنوت 4) هر روز سورۀ «والعصر»

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۲۱:۱۰ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان