نمیدانم چه صیغهایست وقتی بزرگترها زیر خروارها خاک قرار میگیرند و به دیدار حق میشتابند، برکات را هم با خود به گور میبرند. این قانون شاید فراگیر نباشد، اما کسانی هم هستند که از نزدیکِ نزدیک به وضوح لمس کردهاند و به قول سینماییها زیرپوستی برایشان ملموس بوده است. پدربزرگ خدابیامرزم هر سال یک همچین فردایی یک گوسفند به زمین گرم میزد و گوشتش را میان برخی مستحقان که واقعی بودند و آبرودار و در و همسایه تقسیم میکرد و بعد هم وصیت کرد که فرزندانش این کار رو برایش انجام دهند. سال بعد از فوتش انجام دادند و سال بعدش دیدند که خرج گران است و مخارج سنگین و حتی اگر ماهیانه همین چهل و پنج و پانصد را هم نخورند و کنار بگذارند، نمیتوانند یک گوسفند بگیرند؛ این شد که به صورت برگردانِ فوتبالی، پشت پا زدند به وصیت و این حرفها! این قضیه دو تا درس بزرگ به من تحویل داد؛ یکی اینکه اولاً کاری را به فرزندانمان بسپاریم که از پسش بر بیایند، لااقل بدانیم که انجام میدهند، هر چند باز هم تضمینی نیست؛ ثانیاً تا زندهایم خودمان کارهایمان را انجام دهیم که فرزند به ما وصال نخواهد داد، این را از نماز و روزه نخوانده و نگرفتهاش بعد از سیزده سال میگویم... بگذریم!
عید قربان بر تمام شما عزیزان خواننده مبارک و خوش یمن! (به ضم یاء و سکون میم)