قدیمترها تا الان دیگر کتابها را جلد گرفته بودیم؛ از آن جلدهای پلاستیکی که کتاب را تلپ میانداختیم روش و بعد هم با قیچی میافتادیم به جان پلاستیکی که از دم اتاق تا آشپزخانه مثل سفره پهن شده بود، و به اندازۀ کتاب میبریدیم؛ هی میبریدیم و هی میبریدیم و همیشه هم کلی اضافه میآوردیم که میشد غذای سطل زباله. بعدش هم با چسب شیشهای میچسباندیم به دیوارۀ داخلی کتاب و اکثراً هم با وجود اینکه لوله میکردیم کتاب را، باز هم باد میافتاد توش. میگذاشتیم زیر فرش و بعد هم الکی روش راه میرفتیم که یعنی بادش بخوابد.
همراه با پدرمان یا مادرمان و یا بزرگترمان، کلی دفتر 100 برگ و 60 برگ و 40 برگ هم میخریدیم با مداد مشکی و قرمز و پاککن و خط کش و گونیا و هر چه که قرار بود همچین فردایی ببریم با خودمان، آخرش نقاله هم فراموشمان میشد و باید دوباره فردا روزی پدر برود و خودش زحمتش را بکشد.
هعیییییی روزگار! دیگر الان نه پدری مانده که از جیبش پول خرج کنیم و نه ماه مهرمان مثال گذشته است؛ بزرگ شدیم رفت پی کارش!
علیایحال دوباره رسید ماه مهر و محبت و من هم از همین تریبون پاییز خوبی را برایتان آرزو میکنم.
خزان تان مبارک!
::: صیغه نوشت