صیغۀ صدای ضبط شده

یک فایل تو کامپیوترم یا به اصطلاحِ فرهنگستان، رایانه‌ام هست که اسم خودم را روش گذاشتم و تمام کلیپ‌ها و عکس‌ها و صداها و قس علی هذا که دارم را ریختم توی این فایل. امشب داشتم محتویات درونش را دید می‌زدم که فایل صوتیِ ضبط شده‌ای به چشمم خورد. بازش که کردم و یک مقدارش را که گوش دادم، صدایِ دخترکِ معصومی در حال اعتراض به گوشم خورد. یادش بخیر، می‌دانستم که دیگر کار ما رو به اتمام است، همیشه صداش رو ضبط می‌کردم، شاید بگذارمش، شاید!  

صیغه نوشت:

من بر می گردم به بلاگفا، اینجا کماکان هست برای روزی که بلاگفا بترکه؛ اگه ترکید، اینجام. 

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۴۷ توسط مرد صیغه‌ای

تِ جیمی دیگه چه صیغه ایه؟

چند وقتی بود که ورد (به کسر واو) زبان‌مان گشته بود که در «عنفوان جوانی دچار دیسک کمر گشتیم!» که واقعا هم این اتفاق مدت‌های مدیدی‌ست که با من همراه است و هر از گاهی ول می‌کند و دوباره از سر می‌گیرد. قبل از آن اعتقاد داشتم که بدترین درد، دندان درد است، ولی تا در عنفوان جوانی دچار دیسک کمر گشتم، فهمیدم که نه، دست بالای دست بسیار است و بدتر از دندان درد هم وجود دارد و صد در صد بدتر از کمر درد هم وجود خواهد داشت، ولی من همینجا، در حضور شما عزیزان، از خدا خواستارم که از این بدتر را نه به شما و نه به من عطا نفرماید که تا همین‌جای قضیه هم بنده کم آوردم و این متن را خوابیده خدمت‌تان ارائه می‌دهم. بدترین خاطره‌ای که از کمر درد دارم بر می‌گردد به زندگیِ سابق. قرار بود ساعت هفت و سی دقیقۀ صبح سر کلاس حاضر باشم و همسرِ سابق هم از ساعت شش بنده را صدا می‌زدند، ولی از همان ساعت شش تا هفت صبح، به خود ور (به فتح واو) می‌رفتم که از جا بلند شوم و نمی‌شد. نه اینکه نمی‌خواستم، بلکه نمی‌توانستم کمر صاف کنم! تا بالاخره چهار دست و پا و نرم نرم، به یاد تاتی‌تاتی کردن‌های کودکی، خودم را به دوش حمام رساندم و آب داغِ داغ را باز کردم روی لولای کمر تا بلکه بخیسد و نرم شود و بتوانم کمر راست کنم.

جالب اینجاست که وقتی می‌گیرد، باید روزها و شب‌ها در یک جای سفت و محکم دراز بکشی از نوع طاق‌باز و دو چیز رو باید قیدش رو بزنی، یکی سرفه و متعلقاتش مثل عطسه، و دیگری خندۀ از ته دل، اما امشب از مقولۀ دوم بسیار دردها کشیدم، اما باز خنده رهایم نمی‌کرد.

چند روزی‌ست والده با این‌که پنج، شش کلاس قدیم رو که در حد لیسانس الان است، سواد دارد، اما باز کلاس سوادآموزی ثبت نام کرده. امشب خواست تا در موردِ پاییز برایش انشاء بگویم و گفتم و ای کاش نمی‌گفتم. همین‌طور که خوابیده بودم و انشاء می‌گفتم از کلمۀ «مستثنی» استفاده کردم که نه تنها اعتراضش را به دنبال داشت که فردا خانم‌مان می‌فهمد که خودم ننوشتم، بلکه فهمیدم که تایی به نام تِ جیمی هم وجود دارد.

فقط این را می‌دانم که به خاطر این خندۀ شدید، یک روز دیگر هم باید دراز به دراز استراحت کنم.

صیغه نوشت: یواش یواش دیگه باید خودمون رو مزین کنیم به رنگِ عشق! 

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۵۲ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

صیغۀ تفاوت سنی

به راهنمایی‌تون نیاز دارم.

تفاوت سنی چقدر مهمه؟

آیا میشه تفاوت سنی معکوس در حد چند ماه رو ندیده گرفت؟

من خودم مخالفم.

اما اطرافیان مصر هستند که به این دلیل نباید به کسی جواب رد بدم.

موندم چیکار کنم!

طبق عرف ما ایرانی‌ها بزرگ‌تر بودن زن از مرد چندان پسندیده نیست. بعضی‌ها از این بابت نگرانند و نگرانی اون‌ها هم به خاطر مشکلات احتمالی در آینده‌س.

وقتی زن از مرد بزرگ‌تر باشد، طبیعتاً مدیریت زندگی و کنترل اون رو به دست خواهد گرفت و از طرفی هم مرد که دوست داره مدیر زندگی زناشویی بشه، خونش به جوش میاد و خواه ناخواه در زندگی تأثیر میذاره.

یه مسئلۀ دیگه هم وجود داره و اون اینکه خانوادۀ هر دو طرف نباید مخالف باشند، چون این مخالف بودن یک خانواده تا بعد از ازدواج هم همگام با زندگی جلو میاد و دست آخر (به کسر خاء) کار خودش رو انجام میده و ضربۀ خودش رو یک جا می‌زنه.

نکتۀ دیگه اینکه در این نوع ازدواج‌ها بلوغ شرط اساسی‌ست. بلوغ شخصیتی یک پسر دیرتر از دختره. البته استثناء هم وجود داره که خیلی کمه. یعنی هستند مردانی که از همسران‌شون کوچکترند، ولی به خاطر اینکه از بچگی به علت شرایط سخت روی پای خودشون ایستادند، الان هم در زندگی خودشون اینطور نمود پیدا کرده. و اینکه بالای سن 30 سال هم در حد همون چند ماه مشکلی نداره.

به طور کلی دخترها به خاطر شرایطی مثل زایمان، بهتره که چندسالی کوچکتر باشن چون علی ای حال خانمی که از همسر خودش بزرگتره همیشه دغدغۀ حفظ شادابی و جذابیت و جوونی رو به همراه خودش داره.

در کل منعی برای این نوع ازدواج‌ها نیست اما خیلی خیلی دقیقه و حواس جمعی از نوع فراوان نیاز داره.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۲۳ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ چیک تو چیک

خوب نیست که خانواده‌ها همه با هم چیک تو چیک باشند. چیک تو چیک در فرهنگ لغت من یعنی ازدواج خانوادگی. با مثال بخواهم برایتان روشنش کنم می‌شود اینکه مثلاً والدِ بنده با والده، می‌شدند پسر دایی، دختر عمه؛ دایی بزرگه با همسرش، پسرخاله، دخترخاله بودند و دایی کوچیکه، پسر عمه، دختر دایی؛ خاله بزرگه، دختر خاله، پسرخاله؛ خاله کوچیکه، دختر عمه، پسر دایی؛ عمه بزرگه، دختر عمو، پسرعمو و عمه کوچیکه، دخترخاله، پسرخاله؛ عمو اما این وسط قسر در رفت و اولین کسی بود که طلسم این همه چیک تو چیکی را شکست و از غریبه همسر اختیار کرد.

شاید در ذهنِ عزیزتان جرقه‌ای زده شود و یک لحظه مرور کنید که این شکل چیک تو چیک بودن که خوب است، همه شیر تو شیر و قوم وخویش؛ اما باید خدمت‌تان عرض کنم که هیچ چیز مطلقی در این جهان وجود ندارد، یعنی شاید مزایایی داشته باشد، اما در کنارش معایبی هم وجود دارد. یکی از مهمترین معایبش این است که وقتی یک نفر از اینها با اردنگی همسرش را از خانه بیرون بیندازد و بعد هم مثل سگ پشیمان شود ولی به روی خودش نیاورد و تازه شروع کند به فحاشی کردن و خلاصه هر چه پل پشت سرش هست با لگد پایمال کند و از قضا تو با پدر همسرش در رفت و آمد باشی و بعد از این ماجرا دیگر جرأت رفتن به خانۀ پدر همسرش را نداشته باشی و بعد هم که دل را به دریا می‌زنی و می‌روی تا دیداری تازه کنی، همه با تو باد کرده باشند، انگار که تمام آتش‌ها از گور تو بلند می‌شود و بعد هم که خواستی بروی، همسرش بیاید و در گوشت زمزمه کند که «بهش بگو اگه بخوای زنده و مردۀ منو بدی دمِ فحش، تموم مرده‌هاشو تو گور می‌لرزونم!» و ادامه بدهد که «دیگه اصلا دوستش ندارم، می‌فهمی، دوستش ندارم!» و بعد تو هم حرفی برای گفتن نداشته باشی و فقط به زمین خیره شوی و به همین جمله بسنده کنی که «باشه، باهاش حرف می‌زنم که لااقل آدم باشه و فحش نده!» این است معایب چیک تو چیک بودن؛ دقیقا مثل یک زنجیر که یک حلقه‌اش کنده شود، تفکر کنید.

بی ربط نوشت

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۷:۳۲ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

نمک زندگی دیگه چه صیغه ایه؟

از قدیم و ندیم می‌گفتند که «دعوا نمک زندگیه» در کنارش هم می‌فرمودند که «بچه‌ها شیرینی زندگی‌ان!» حالا ما کاری به شیرینی زندگی نداریم، اما حداقل باید نمکش را بچشیم یا نه؟ راست هم می‌گفتند؛ دعوا که نباشد و همه چیز که خوب و روبراه باشد، انگار یک جای کار می‌لنگد. یعنی نمی‌شود که همیشه همه چیز آرام باشد و من چقدر خوشبخت باشم! من که خودم هر چه اطرافم را دید می‌زنم، زن و شوهری ندیدم که همیشه بین‌شان صلح برقرار باشد، آن‌هایی هم که حتی اطراف کار رو قیچی می‌کنند که کسی از سر و سرشان (به فتح سین اول و کسر سین ثانی) مطلع نشود هم گاهی صدای‌شان از زیر در به گوش می‌رسد. اگر آپارتمان‌نشین هم باشد که از کولر گاهاً می‌شنوید. اما اجازه بدهید، حالا که فکر می‌کنم زن و شوهری سراغ داشتم که تا الان دعوای‌شان را ندیده بودم، یعی جلز و ولز کردن‌شان (به کسر جیم و واو) را شنیده بودم، اما دعوایی از ایشان مشاهده نکرده بودم که این طلسم هم شکست. پس بر می‌گردیم به همان نظریۀ اول که «دعوا نمک زندگیه» و هیچ خانواده‌ای هم از محدودۀ این سخن گهربارِ قدیمی خارج بشو نیست.

گاهی نمک این زندگی یک مقدار زیاد می‌شود و کار بیخ پیدا می‌کند. اینجا چه باید کرد؟ من باشم و تفکر سابقم، یک داد و قالی راه می‌اندازم و تا می‌توانم طرف مقابلم را تحقیر می‌کنم و دست آخر (به کسر خاء) هم با دیالوگ «هِری! راه باز و جاده دراز، بفرمایید منزل پدر بزرگوار!» با گریه عیال را روانۀ منزل ابوی‌اش می‌کنم؛ عاقبت این کار معلوم است، می‌شود قصۀ طلاق مرد صیغه‌ای که در سمتِ چپ این وب جا خوش کرده! اما کار بهتری هم می‌توان انجام داد که رفته‌رفته حریم‌ها را نشکنیم.

امروز به آرامی دق‌الباب کرد. در را که باز کردم از دیدن قیافه‌اش شاد شدم. وسط هفته نمی‌آمد و هر وقت هم می‌آمد برای کاری بود؛ مثلاً دکتر، یا مثلاً کلاس خیاطی. این‌بار اما با شوهرش بود و شوهرش هم کمی دورتر، پایین پله‌ها ایستاده بود. فهمیدم یک جای کار می‌لنگد. نه دکتری نوبت داده و نه خیاطی آموزش! با این‌که بوهایی به مشامم می‌رسید، اما همین بوها مزاحم آواز خواندنم نشد و مثل همیشه یک دل سیر برای‌شان خواندم. والده که آمد و میز مذاکره که چیده شد، تازه فهمیدم که به مشکل برخوردند و الان عاقلانه آمده‌اند که در نزد والده و من مشکل را واگویه کنند و همین جا حل و فصلش کنند. اینجا بود که فهمیدم صدای دهل از دور خوش است و بعد هم بازگشت کردم به همان نظریه. همان بهتر که باز تکرار کنیم، چون هیچ زن و شوهری از این قاعده مستثنی نیستند، پس بدانید که دعوا نمک زندگیه، اما این را هم بدانید که اگر زیادی شور شد چه باید بکنید.

بی ربط نوشت: 

[1]

[2] امروز که مطالعه می کردم به نسخه ای رسیدم که حاصل آن پر حوصله شدن است: 1) بعد از هر نماز، به سجده رفته و 10 بار «یا صبور» و «یا ارحم الراحمین» 2) مرتب خواندن دو آیۀ آخر سورۀ نحل 3) خواندن آیه 124 سورۀ اعراف در قنوت 4) هر روز سورۀ «والعصر»

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۲۱:۱۰ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

صیغۀ یاس

می دانستم که این‌جا را مطالعه می‌کند. یواشکی! گاهی هم مزین می‌کرد به یک کامنت با نام مبارکش. همان که گذاشته بود بر روی بلوتوث. قشنگ بود، نامش را می‌گویم. ایام خوبی را سپری کردم با او، تجربه‌ای نو و متفاوت. دیشب خبری شادم کرد حسابی! از زبان والدۀ محترمه. فهمیدم که وارد عرصۀ زندگی شده و خطبۀ عقدش خوانده شد. اصلا این سه‌چهار روز هر کجا رفته بودم و نشده بود، همه رفته بودند خانۀ بخت. شاید حرف همسرِ دایی بزرگه درست از آب درآمده، هر کجا پا می‌گذارم، بختش باز می‌شود برای فردِ دیگری. گفتم اگر اینطور است بگرد ببین بخت برگشته‌ای نیست تا ورود کنیم به منزل‌شان، خدا را چه دیدی، شاید گرفت و باز شد، بختش را می‌گویم. بگذریم، معتقد به این خرافات نیستم. هر چه خدا خواست همان می شود. یاس که دیگر خودش بوی مهربانی می‌داد. از صمیم قلب براش آرزوی خوشبختی می‌کنم.

صیغه نوشت

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۱۶ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

سکته چه صیغه ایست؟

صفحه را که باز کردم نوشته بود «یک سکانس سینمایی دردناک: چرا کاپیتان پرسپولیس در ۳۰ سالگی و در خواب سکته کرد؟» بالاش هم عکس هادی نوروزی را زده بود. صفحه سینمایی باشد و هر روز خبر های داغ سینمایی را از آن مرور کنی و بعد عکس یک فوتبالیست را در همین صفحه ببینی با آن تیتر سینمایی در زیرش، بعید می‌دانم که تصور نکنی که هادی نوروزی هم مثل پژمان، وارد عرصۀ هنر هفتم شده باشد. این‌بار اما خبر راست است و هادیِ پرسپولیس در 30 سالگی جداً سکته کرده بود!

بفرمایید؛ سکته! مگر ورزشکار نبود؟ مگر کشتی‌گیر قابلی نبود و بعدش راه پیدا کرد به مستطیلِ سبز؟ مگر 30 سال بیشتر داشت؟ دودی که نبود، سیگار هم که نمی‌کشید، پس مرگ دست خداست، سیگاری باشی و نباشی فرقی نمی‌کند، موعدش که برسد، بار و بندیل سفر را باید ببندی و به سلامت!

همۀ این افکار کافیست تا دست ببری به جا لباسی و شلوار آویخته به آن را بکشی و معلومت نشود که کی سگک کمربند را جا زده‌ای! مرگ که سیگاری و غیر سیگاری نمی‌شناسد، ورزشکارِ مملکت از دنیا رفت با وجود این‌که ورزشکار قابلی بود. کلنجار شروع شد؛ باید اهل دخان باشی که بفهمی چه می‌گویم و معنی این کلنجار را بفهمی. لباس پوشیده و آماده شدم برای عزیمت به پارکینگ و ملاقات با کیوسک‌دارش. تمام فکر و ذکرم شده بود امام هادی علیه‌السلام و هفتِ هفت و شمایی که خواهرانه و برادرانه حمایتم کرده بودید؛ این یک طرف ماجرا بود، مگر نه این‌که هر ماجرا دو طرف دارد؟ سه روز و دو شب تحمل کرده بودم. آخ نگفته بودم، فکرش که رها نمی‌کند، باید خودت مرد باشی و فکر را هدایت کنی، اما یک جا زور می‌شود که باز باید مرد باشی و آن‌قدر دست و پنجه نرم کرده باشی تا باز بتوانی هدایت کنی؛ اما من مردِ این میدان نبودم و تسلیم شدم، رفتم و محکم در را بستم.

با چه ذوقی هم سرعت گرفته بودم. نشستم روی نیمکتِ نزدیک کیوسک. بگیرم؟ نگیرم؟ سه روز و دو شب تحمل کردم، این خبر از کجا سر درآورد؟! بفرما، ورزشکار هم که باشی ممکن است سکته کنی، این همه که سیگار را عامل سکته معرفی می‌کنند کشکِ کشک است و با گفتن «گور پدر دنیا» ایستادم مقابل کیوسک دار. سلام و تعارفات مرسوم بین ما رد و بدل شد، آدم خوبی‌ست، خودش مرا که ببیند پاکت دخان را آماده می‌کند، بی‌این‌که حرفی بزنم. برگشتم به سمت خیابان. باز کلنجار شروع شد، با همان دو طرف ماجرا. شب عید هم هست و چقدر شلوغ، کیف هم می‌دهد. بازگشتم به سمت کیوسک دار. دست بردم به جیب تا پولش را بدهم.

در ذهنم می‌چرخید؛ شما، سه‌شنبه، هفتِ هفت، امام هادی، هادی نوروزی، ورزشکار، سکته، سه‌شنبه، امام هادی، هفتِ هفت، شما، هادی نوروزی، هفتِ هفت، امام هادی، سه شنبه، قرآن؛ آخر یک طرف باید می‌چربید، امام هادی، هفتِ هفت، سه‌شنبه، هادی نوروزی، سکته در خواب، شما، سه شنبه، هفتِ هفت؛ سری تکان دادم و پول را به کیوسک‌دار دادم و با صدای مردانۀ مردانه گفتم: «چهار تا از این پیراشکی‌ها لطفاً» گرفتم و زود خودم را رساندم به لیوان شیرِ در یخچال و هر چهارتا پیراشکی را با همان لیوان شیر ریختم در خندقِ بلا، جای شما خالی خیلی هم خوشمزه بود و الان هم در خدمت شما هستم با سه روز و سه شب پاکی که به دعای شما عزیزان در این شب عید، این قصه سر دراز خواهد داشت.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۱۴ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

صیغۀ حاضری

چند روز پیش ظهر، غذا حاضری داشتیم، خانۀ دایی بزرگ‌مان. از همان حاضری‌هایی که باد می‌زنند. از همان حاضری‌هایی که قدیم، شب جمعه به شب جمعه که همه جمع می‌شدند خانۀ آقابزرگ‌شان، می‌خوردند. از همان حاضری‌هایی که قدیم‌ترها عید به عید می‌خوردند و امروز دیگر الحمدلله به وفور یافت می‌شود. زن دایی بزرگ‌مان که اخیراً وارد جمع خانواده شدند، هر موقع مهمانی وارد منزل‌شان می‌شود، بساطش را راه می‌اندازد، هر که می‌خواهد باشد، و بعد که بهش می‌گویی که هر روز حاضری؟ پس یک مرتبه غذایی درست کنید که دست پخت جنابتان را مزه‌مزه کنیم، کش و تابی (به کسر کاف) به خودش می‌دهد و می‌گوید که «این از همش راحت‌تره!» ولی چو افتاده که دست پختش خوب نیست. بعضی از مردها هم که روی این قضیه حساس!

بعد همیشه هم شاخ توی جیب منِ صیغه‌ای می‌کند که تو خوب درست می‌کنی و بعد هم با هزار عذرخواهی که «وا، ببخشید، حالا یه امروز شما اومدین اینجا، تازه خودتون هم باید ناهارو باد بزنین، ببخشین!» من را به سمت منقل روانه می‌کند.

چند روز پیش که داشتم باد می‌زدم حاضریِ دایی را، صدای والده را از داخل اتاق می‌شنیدم که می‌گفت: «چند سالشون هست؟... سوادشون؟... جدی؟... آخه کبری خانم می گفت که درس خوندس!... حالا باید صحبت کنیم...» خندیدم و یک عدد جوجۀ داغ از سیخ کشیدم بیرون و جایتان خالی گذاشتم در فم(به فتح فاء).

والده یک مقدار گوش‌شان سنگین است، یعنی از همان ابتدا این‌طور بود، به همین خاطر همیشه با تلفن که صحبت می‌کنند، آن طرف خط را هم به کیش خود می‌پندارند و مدام داد می‌زنند. بعد وقتی به او گفتم که باز کیس جدید پیدا کردی؟ خندید و با طعنه گفت: «ببین چطور این چیزارو خوب می‌شنویا!» بنده خدا نمی‌دانست از بس داد می‌زند، تمام همسایه‌ها فهمیدند کیسی که پیدا کرده دیپلمه است.

علی‌ای‌حال باز امروز کل خانه شده بود صدای والده؛ بعد که حرفاش تمام شد، پرسیدم: «باز دوباره کیسِ جدید؟» و او هم باز گفت: «این چیزارو تو خوب می‌شنوی! سرت به کارته یا گوشِت به منه؟!»

یواشکی صداشو ضبط کردم که شاید... شاید بگذارم که شما هم بشنوید، شاید!

+ نوشته شده در سه شنبه ۷ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۲۱ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

استارت چه صیغه ایست؟

به توکل نام اعظمت...  

به دعای شما دوستان و مخاطبین دوست داشتنی...

میلاد امام علی النقی علیه السلام براتون بابرکت!

+ نوشته شده در سه شنبه ۷ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۰۰ توسط مرد صیغه‌ای

تبلیغات چه صیغه ایست؟

زیاد اهل تبلیغ کردن نیستم، خودتان در گذشته شاهد بودید، و حتی کامنت‌های حاوی تبلیغ را در حد یک جواب سلام، از کنارش رد می‌شدم، اما خواندن بعضی از وب‌ها، مانند خواندن یک کتاب شرین است. نه همه، بلکه وب‌هایی که نویسنده‌هاشان حرفی برای گفتن دارند و حرف‌شان هم چون از دل بر می‌آید، لاجرم بر دل هم می‌نشیند. سعی کنید نسبت به فضای مجازی وسواس داشته باشید و هر مطلبی را به خورد ذهن مبارک‌تان ندهید، اندازه نگهدارید که اندازه نکوست، هم لایق دشمن است و هم لایق دوست؛ از همین سبب وبی رو به شما معرفی می کنم که خواندنش خالی از لطف نیست.

بی ربط نوشت:

ذکرِ «یا رحمان» علم و دانش را زیاد می‌کند و افسردگی و دلتنگی را از بین می‌برد.

+ نوشته شده در دوشنبه ۶ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۲۲:۰۹ توسط مرد صیغه‌ای
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان