«می‌خوای درش بیار» چه صیغه‌ایست؟ (حلقۀ آخِر)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
+ نوشته شده در يكشنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۰۳:۱۳ توسط مرد صیغه‌ای

«می‌خوای درش بیار» چه صیغه‌ایست؟ (2)

مدت‌ها قبل وقتی در وب نوشته بودم «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی» و به سفری رفته بودم، به وقت بازگشت، والده با دست‌پر (به ضم پ) به استقبالم آمد. با واسطه، دخترکی حسابدار پیدا کرده بود که به قول واسطه، چیزی کم و کسر نداشت. نمی‌شود کسی چیزی کم و کسر نداشته باشد، هر بشری ایراداتی دارد، منتها این عبارت همیشه در ظاهر و به صورت صوری گفته می‌شود. می‌توان به این جمله حمل کرد که «محسناتش بر معایبش می‌چربد».

پرسیدم اسمش چیست؟ گفت نمی‌دانم! رسمش چیست؟ نمی‌دانم! خانواده‌اش کیست؟ نمی‌دانم! چندساله است؟ نمی‌دانم! شغلش چیست؟ فقط می‌دانم حسابدار است. عرض کردم زحمت کشیدید والده‌جان! ایراد کار والده‌ها این است که سرسری (به فتح هر دو سین)، همین که موردی پیدا کردند، بدون دانستن اسم و رسم، می‌خواهند بقاپند تا کسی نچاپیده! این‌ها اولین چیزهایی است که یک پسر می‌پرسد و این نمی‌دانم‌ها به صورت صیغۀ ابهام، حول سرش صرف می‌شود. والده گفت فقط می‌دانم دخترکی معصوم است که شش‌ماه زندگی کرده و شوهرش دچار بلای خانمان‌سوز اعتیاد بوده و بعد هم آرام از زندگی دخترک پاپس کشیده، رفته و دخترک هم غیاباً طلاقش را گرفته است. بعد ایشی (شین مشدد) کشید و گفت: «ایشششششششش! خابالا توئم! میری باهاش حرف می‌زنی همه چیز دستت میاد دیگه!».

قرار بر این شد که یک‌روزی، یک‌مجلسی در خانۀ دوست واسطه قرار است برگزار شود و والده هم که از مشتری‌های پروپاقرص این مجلس است، برود و بعد از اتمام جلسه و این‌که جماعت نساء، یک‌به‌یک جلسه را ترک کردند، دخترک بماند و واسطه و دوستش که از قضا دوست مطلوب هم هست. بعد هم والده با من تماس بگیرد که بروم و مذاکرات اولیه در همان‌جا صورت بگیرد. من که دیدم خورشید آرام‌آرام دارد خودش را به سمت مغرب می‌کشاند، تماس گرفتم با والده که پس چه شد؟ ایشان فرمودند هنوز چهار زن دیگر مانده‌اند! باز تماس گرفتم و گفتند دوتاشان رفتند و در دو تماس دیگر، هردو خانم مزاحم، محفل را ترک کرده بودند و من عازم محل مذاکرات شدم.

رفتیم و نشستیم و این‌بار برعکس جاهای دیگر، من و مطلوب در اتاق ماندیم و واسطه و والده و دوست واسطه، من را با مطلوب و مذاکراتی که قرار بود در آن گذشته و آیندۀ این دو جوان مشخص شود، تنها گذاشتند.

شش‌ماه زندگی کرده بود. پای‌بند بود به مسائل اعتقادی و یکی از ایرادات شوهرش را بی‌نمازی معرفی کرد. سعی کرده بود که روبراهش کند، اما مشکلی بزرگتر داشت؛ همان که والده گفته بود؛ اعتیاد. خیلی با طمأنینه صحبت می‌کرد. سخت می‌خندید. گاهی که خیلی سعی می‌کردم نمک بپاشم، لبخندی می‌زد و زود هم محوش می‌کرد. خودم را جمع و جور می‌کردم و در دل می‌گفتم خاک برسرت با این نمک پاشیدنت! از حالا نمک نریز! من هم کمی تا قسمتی شوخ؛ باز تکرار می‌شد. سعی کردم خودم باشم. به دل نشسته بود، اما یک مسئله‌ای ناراحتم کرد. برادری داشت که از خودش بزرگ‌تر بود و مادرزادی از لحاظ ذهنی ایراد داشت و مشکل عصبی هم چاشنی کارش شده بود. خودش گفت که باید این مسئله را بدانم. اظهار تأسف کردم. بعد گفت که بیشتر اوقات مادرش به زادگاهش سفر می‌کند و مجبور است از پدرش مراقبت کند و من باز کاری به جز اظهار تأسف از دستم بر نمی‌آمد.

حالا بعد از گذشت یک‌سال، همان دختر، سینی چای به دست، جلوی والده‌ام ایستاده بود و چایی تعارف می‌کرد. علت این‌که آن زمان دیالوگ «خوشبخت بشه ایشالا!» را در مورد این دخترک به کار برده بودم، این بود که آن‌قدر مشکل عصبی مرا احاطه کرده بود که دیگر اعصاب دیدن پدری ویلچرنشین و برادرش را نداشتم؛ یعنی تحمل دیدن چنین صحنه‌هایی را ندارم! چون در خانواده داریم موردی که گاهی تشنج می‌گیردش و من تحمل دیدن حال عجیبش را ندارم؛ البته مادرزادی نیست و در 9 ماهگی، تب شدیدی کرده و رسیدگی نکردند و مبتلا می‌شود به این درد که تا الان که 40 سال از عمرش می‌گذرد، هم‌چنان همان است.

والده همین‌طور خشکش زده بود. اشاره کردم به خاله که نیشگونی، سقلمه‌ای (به ضم سین و قاف) به او بزند تا بلکه خودش را جمع و جور کند و همین اتفاق هم افتاد. والده از آن پس ساکت بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود و من هر آن آماده بودم که گوشی را دربیاورم و با 115 تماس بگیرم؛ خودم اعصاب رساندنش را نداشتم.

برادر مطلوب ار من کم‌حرف‌تر بود. سه برادر داشت که ایشان دومی بودند. اولی همان معلول ذهنی و آخری دانشجو. اولی از مطلوب بزرگتر و دومی و سومی کوچک‌تر. خانم‌ها که چیزی نمی‌گفتند، فقط واسطه آن وسط‌ها گفت: «سری دوم شهرزاد کی میاد؟» من هم برای این‌که برادر مطلوب حرفی نمی‌زد، سعی کردم به حرفش بیاورم و اولین سؤالی که پرسیدم این بود که «تلویزیون چند اینچه؟» که فرمودند 52 و باز ساکت شد. بعدها گفتم: «پدر از کی این‌طوری شدن؟» که فرمودند: «6 ساله اینطورین!» و باز ساکت شد. من هم ساکت شدم.

نگاهم به چشمان زاغ خاله افتاد. والده در گوشش چیزی زمزمه کرد. دیدم خاله اشاراتی می‌کند و من متوجه نمی‌شدم! والدۀ مطلوب که اشارات خاله را می‌دید، نگاهش را به طرف من برمی‌گرداند تا واکنش من را ببیند و مجبور می‌شدم به تلویزیون نگاه کنم و از دیدن اشارات خاله محروم می‌ماندم. باز نگاه می‌کردم. سر والدۀ مطلوب مزاحم بود. سر خم می‌کردم تا بلکه اشارات خاله را بفهمم، باز والدۀ دخترک به من نگاه می‌کرد و من لبخند می‌زدم و به تی‌وی خیره می‌شدم. والدۀ دخترک که نگاهش به زمین بود، خاله اشاراتی می‌کرد که من متوجه نمی‌شدم و والدۀ دخترک که سر بالا می‌آورد، خاله هم مجبور می‌شد بقیۀ چایش را بنوشد. اولِ اشاراتش را فهمیدم که یعنی «می‌خوای بری حرف بزنی؟» اما ادامه‌اش را نمی‌فهمیدم! درمانده از نفهمیدن اشارات خاله بودم که چیزی از ذهنم گذشت. نکند خاله در قالب پیامک اشاراتش را نوشته باشد _چون این عادت را داشت_ و چون گوشی روی سایلنت بود، من متوجه نشده باشم! بله؛ دقیقاً یک پیامک از جانب خاله دریافت کرده بودم که به محض خواندنش، رفتم در جایگاه پدر مطلوب و کلهم اجمعین بدنم بی‌حس شد... 

+ نوشته شده در جمعه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۰۵ توسط مرد صیغه‌ای
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان