صیغۀ سناریوی از پیش تعیین شده (2)

این‌بار هم واسطه‌ای، واسطه شده بود. فقط معرفی، همین. واسطه‌ها نمی‌دانند که تنها معرفی کافی نیست. گفتن اینکه: «اسمش فلان است و به درد شما می‌خورد» دردی را در بدو امر دوا نمی‌کند. مطلوب، همسایۀ پدر و مادرش بود، اما از چند و چون ماجرا خبر نداشت. تند‌تند گاز می‌داد و از بین ماشین‌ها لایی می‌کشید و گذر می‌کرد و ما هم با پراید زبان بسته‌مان پشت سرش زوزه کشان می‌رفتیم. دست فرمانش بدک نبود با اینکه 40_50 بهار را به چشم دیده بود. زرنگ هم بود؛ زرنگ و فرز!

منزل را پیدا کرد و زنگ را به صدا درآورد. من و آبجی و والده در ماشین نشسته بودیم. با اشارۀ واسطه، مشخص شد که درست آمدیم. پیاده شدیم و حرکت کردیم. والده می‌گفت که استرس دارد؛ من اما انگار نه انگار. خانمی پشت درِ نیمه باز با واسطه اختلاط می‌کرد. ما که رسیدیم دم در، درِ نیمه باز، بدل شد به درِ باز. همین که در باز شد و تعارف کردند، زنی سال‌خورده و دو دختر دیگر هم نمایان شدند. اولین بار بود که اصل ماجرا را هم پشت در می‌دیدم. حدسش سخت است که کدام مطلوب من است، اما می‌شود کلیت ماجرا را تشخیص داد. وارد که شدیم و از کنار 4 زن که گذشتیم، در مرحلۀ دوم و کمی آن طرف‌تر دو مرد ایستاده بودند؛ یکی جوان و دیگری مسن. حدس زدم که باید پدر و برادرش باشند. از این مرحله هم با تعارفات بسیار و بفرما، بفرما گفتن گذشتیم و در پذیراییِ منزل مستقر شدیم.

مثل خیلی از جاها فضا سنگین نبود. همان اول بابِ سخن باز شد. خانم‌ها که همیشه گوشه‌ای از مجلس، خواهی نخواهی خودشان گرم می‌گیرند. پسر جوان با گفتن: «ببخشید شما چکار می‌کنید؟» استارت زد و خواست این طرف مجلس را گرم کند، اما مرد مسن ساکت بود. روابط گرم و حسنه‌ای هم بین خود اعضای خانواده برقرار بود، جوری که در همین بین حتی با هم شوخی هم می‌کردند. مادربزرگ مطلوب هم بود و این جالب بود برای من. مادربزرگی که دختری 7 ساله داشت! چیزی که تعجب مرا برانگیخته بود این بود که مرد مسن که درست هم حدس زده بودم و پدر خانواده بود، ابداً حرفی نمی‌زد! همان سلام و تعارف دم در اولین و آخرین دیالوگی بود که از وی شنیدم.

خواستگاری یک سناریوی از پیش تعیین شده است انگار. می‌روی، می‌نشینی، گپ می‌زنی، از خانواده‌ها می‌گویی و بعد هم یک نفر در مجلس اجازۀ صحبت کردن عروس و داماد آینده را در اتاق مجاور می‌گیرد، بزرگتر دختر اجازه می‌دهد و دو گل نشکفته یا دو گلی که یک بار شکفته‌اند و دوباره جانی تازه گرفته‌اند، وارد اتاق مجاور می‌شوند؛ بعد هم برمی‌گردند و تمام؛ شب به اتمام می‌رسد.

همین اتفاق افتاد. پدر ساکت بود و حرفی نمی‌زد، عوضش مادر جبران کرد و گفت: «اجازۀ ما هم دست شماست.» خودش راه را باز کرد و مطلوب جلوتر حرکت کرد. تا از جا برخواستم که بروم. رو به پدر کردم و رخصت خواستم، اما انگار نه انگار. پشت بندش صدای فریادی آمد...  

+ نوشته شده در يكشنبه ۲۹ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۴۰ توسط مرد صیغه‌ای

خود سرزنی چه صیغه ایست؟ (1)

خود سرزنی صیغه‌ایست من درآوردی! گناه‌کار می‌شدیم که نیت می‌کردیم سری به مادربزرگ‌مان بزنیم. سر می‌زدیم و مقداری هم می‌نشستیم و گل می‌گفتیم و گل می‌شنفتیم و کیف می‌کردیم. هر شب؛ یا لااقل 3 روز در هفته. پنجشنبه و جمعه‌ها که رو شاخش بود. کمی که می‌نشستم و یک چایی مهمانم می‌کرد، آخرش زخم خودش را می‌زد: «تو که عرضۀ زن گرفتن نداری! پس کی می‌خوای یه فکری به حال خودت بکنی؟» این جمله ظاهراً کاری به کارم نداشت، اما باطناً پدرم را در می‌آورد. سری تکان می‌دادم، رویم را به سمت تلویزیون چهارده‌اش می‌چرخاندم و خیره می‌شدم به مجریِ توی تلویزیون. به ظاهر خیره بودم، اما از درون خود خوری می‌کردم. بعدش هم طاقت نمی‌آوردم و می‌گفتم: «مادربزرگ! کی دست از سر کچلم بر می‌داری؟» ضربۀ نهایی رو وارد می‌کرد و می گفت: «تو یعنی کمتر از این یارو دست اینجوریه هستی؟» «اینجوریه» را که می‌گفت، دستش را کمی کج می‌کرد که حالیم کند فلانی را می‌گوید. فلانی که با وجود نقص فنی و خدادادی‌اش، ازدواج کرده بود و الان زندگی‌اش از دور نرمال بود. باز این جمله ظاهراً اثری رویم نمی‌گذاشت، اما باطناً سیخ داغی بود که درون تک‌تک اعضاء و جوارحم فرو می‌رفت. دست آخر (به کسر خاء) می‌گفتم: «مادربزرگ! اگه قول بدی دیگه این جمله رو تکرار نکنی، قول بهت میدم که سال 95، سالِ من باشه!» او هم تکمیلش می‌کرد که: «ببینیم و تعریف کنیم ننه (به فتح نون اول و کسر نون دوم)»

مدتی بود که قید این مقوله را زده بودم و اصلاً زکل فراموش کرده بودم که مردی وجود دارد که دوست دارد صیغه‌های هر سوراخ سمبه‌ای را مشخص کند؛ برای خود، نه برای دیگران. دیگر فراموش کرده بودم که هستم و که بودم و چه بر سرم آمده بود. چسبیده بودم به امور روزانه و مشغله‌های زندگی؛ اما باز با وجود این‌که کاری به کارش نداشتم، خودش به سراغم آمد.

به عنوان عید و دید و بازدید، نیت کردیم که سری به اقوام و خویشان و بستگان درجۀ یک بزنیم و دوباره به منزل بازگردیم و برسیم به زندگی شخصی خودمان. روز دوم عید، یک روزه همه را دیدیم و بازگشتیم به خانه و نشستیم منتظر بازدیدشان. اما چیزی که در همین روز دوم عید گرفتارمان کرد برای بار چندم، این جمله همسر دایی‌مان بود: «اگه قول بدی که آدم بشی، یه دختر خوب برات سراغ دارم!» ظاهراً که کاری به کارم نداشت، اما باطناً نابودم کرد که هر کس از هر راهی می‌رسد، جمله‌ای فرو می‌کند و ما هم فقط خود سرزنی می‌کردیم که: «ببین مرد صیغه‌ای کارت به کجا رسیده که هر کس به طریقی دل ما می‌شکند...» لاجرم به خود آمدم. همان تفکر و همان آدمیت و همان روز دوم عید، باعث شد که دیشب بار سفر ببندم و حرکت کنم به سوی مطلوبی دگر...

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۴ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۳۴ توسط مرد صیغه‌ای
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان