صیغۀ همه فن حریف (3)

خواستگاری یک سناریوی از پیش تعیین شده است انگار. می‌روی، می‌نشینی، گپ می‌زنی، از خانواده‌ها می‌گویی و بعد هم یک نفر در مجلس اجازۀ صحبت کردن عروس و داماد آینده را در اتاق مجاور می‌گیرد، بزرگترِ دختر اجازه می‌دهد و دو گل نشکفته یا دو گلی که یک بار شکفته‌اند و دوباره جانی تازه گرفته‌اند، وارد اتاق مجاور می‌شوند؛ بعد هم برمی‌گردند و تمام؛ شب به اتمام می‌رسد.

همین اتفاق افتاد. پدر ساکت بود و حرفی نمی‌زد، عوضش مادر جبران کرد و گفت: «اجازۀ ما هم دست شماست.» خودش راه را باز کرد و مطلوب جلوتر حرکت کرد. تا از جا برخواستم که بروم، رو به پدر کردم و رخصت خواستم، اما انگار نه انگار. پشت بندش صدای فریادی آمد...

=====

صیغه نوشت: چند روزی دچار صیغۀ سرماخوردگی شده بودیم که شکر یزدان پاک، امروز بهترم : )

رو برگرداندم. پسر جوان بود که رو به پدر فریاد می‌زد.

_ میگن اجازه هست که با هم صحبت کنن؟

پدر که جواب نداده بود، حالا آرام گفت: «اختیار دارین، بفرماین.»

از میان عسلی‌ها و خانم‌های مجلس، به دنبال مطلوب حرکت کردم به قصد اتاق کناری. وارد اتاقی شدیم که نصفش موکت بود و نصف دیگرش موزاییک! یک جفت دمپایی سفید رنگ هم چسبیده بود به لبۀ موکت. از سقف هم پرده‌ای آویزان بود و نصف اتاق را از دیگری جدا می‌کرد. تختی هم بسان تخت‌های قهوه‌خانه، گوشه‌ای گذاشته بودند و چند تا پتو هم رویش بود. نگاهی به اطراف انداختم. گچ‌های سیاه شدۀ اتاق، مرا یاد اتاق دورانِ کودکیم انداخت. اتاقی که گچ‌هاش سیاه شده بود و من و خواهر با میخ روی آن‌ها نقاشی می‌کشیدیم. میخ باعث می‌شد لایۀ سیاه گچ کنار برود و لایۀ زیرین که سفید بود نمایان شود. اتاق مطلوب هم همین‌طور بود. کچ‌ها سیاه شده بود و یک نقاشی منظره روی دیوار کشیده شده بود. گفت که کار خودش و خواهرش است. نگاه‌های متعجب من به اطراف باعث شد تا مطلوب سر صحبت را باز کند.

_ ببخشید دیگه؛ اینجا هم اتاقمه و هم کارگاه.

_ کارگاهِ چی؟

_ چرم دوزی.

خوب که نگاه کردم دیدم که چرم‌ها آن طرف اتاق آویزان است. کارگاه چرم دوزی داشت. همه فن حریف بود. مادرش به والده‌ام گفته بود که دخترم همه فن حریف است و از هر انگشتش هنر می‌ریزد. آرایشگری بلد است، کیفِ چرمی می‌دوزد و صد البته گواهینامه دارد و پشت رل می‌نشیند. در بین صحبت‌هایش هم گفته بود که: «ببخشید آقا پسر شما قدش بلنده؟» خودش که می‌گفت: «هر کی اومده خواستگاری، مجبور شدم از زاویۀ بالا نگاش کنم.» با اینکه 65/1 بیشتر نبود.

حالا با دیدن اتاق و کارگاه، یک چشمه از هنر مطلوب را از نزدیک دیدم. خودش نشست لب آن تخت که وصفش را نوشتم و من هم گوشه‌ای از همان تخت جا گرفتم. حسابی پر رو بود. فاصلۀ قانونی رعایت نشده بود و خیلی به هم نزدیک نشسته بودیم و من معذب بودم. شروع شد؛ مثل همیشه. گفتیم؛ از اسم بگیرید تا برنامه برای آینده. مگسی هم آن‌جا پرسه می‌زد. مقداری اطراف من می‌پلکید و مقداری دور و بر مطلوب و ول کن ماجرا هم نبود. مطلوب که مشخص بود عاصی شده، زبان به عذرخواهی باز کرد:

_ ببخشید دیگه، این مگس هم همین امشب وقت گیر اورده! نداشتیم همچین چیزی تو خونه!

یاد صحبت‌های سوپراستار افتادم و گفتم: «اشکال نداره، بذارین همین باشه، ردش کنین، میره بقیشونو هم میاره!»

یک ساعت و ربع صحبت کردیم. از همه جا گفتیم. از کیش، از قشم، از مسافرت، از آرایشگری، از چادر، از مانتو، از پراید، از ادامه تحصیل، از خانه، از پول، از رانندگی، از مهدی، پسر جوانی که دامادشان و شوهر خواهرش بود، اما به اندازۀ برادر دوستش داشت و می‌گفت: «داداشمه!» دست آخر هم از پدرش که در زمان سربازی، شنوایی‌اش را از دست داده و تنها یک گوشش نزدیک به 20 درصد شنوایی دارد، گفت. آخری ناراحتم کرد و علتی بود برای فریاد آن موقع برای اجازه دادن؛ به هر صورت آن مذاکره هم بسان تمام مذاکره‌ها به پایان رسید.

در برگشت خواهر و والده با هم صحبت می‌کردند؛ از ریز و درشت مجلس. من هم دست به فرمان بودم و ساکت در تفکر. خواهر و والده تا توانستند غیبت کردند و وقتی حرف‌های‌شان ته کشید، والده رو کرد به خواهرم و گفت: «حالا من هیچی نمیگم، ببینم خودش اصلاً حرف می‌زنه!» خواهرم جوابش داد: «چی می‌خوای بگه مادر، الان میگه خوشبخت بشه ایشالا! اما از نظر من که بد نبود.»

مقداری در سکوت گذشت. والده مدام نگاه به من می‌کرد و بعد نگاه به خواهرم که یعنی«ببین، لام تا کام حرف نمی‌زنه!» دست آخر طاقت نیاورد و با صدایی بلند که آغشته به مقداری اعتراض بود گفت: «دِ بگو بینم چی شد؟ چی گفتین؟ خوب بود یا نه؟» افکارم را با همین دیالوگ پاره کرد. پوفی کردم و به آرامی از دهانم خارج کردم: «خوشبخت بشه ایشالا!» والده و آبجی نگاه معناداری به هم کردند. خواهر تکیه داد به صندلی عقب، والده هم چشم دوخت به اتوبان و بقیۀ مسیر در سکوت گذشت.

+ نوشته شده در شنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۳۰ توسط مرد صیغه‌ای
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان