اینبار هم واسطهای، واسطه شده بود. فقط معرفی، همین. واسطهها نمیدانند که تنها معرفی کافی نیست. گفتن اینکه: «اسمش فلان است و به درد شما میخورد» دردی را در بدو امر دوا نمیکند. مطلوب، همسایۀ پدر و مادرش بود، اما از چند و چون ماجرا خبر نداشت. تندتند گاز میداد و از بین ماشینها لایی میکشید و گذر میکرد و ما هم با پراید زبان بستهمان پشت سرش زوزه کشان میرفتیم. دست فرمانش بدک نبود با اینکه 40_50 بهار را به چشم دیده بود. زرنگ هم بود؛ زرنگ و فرز!
منزل را پیدا کرد و زنگ را به صدا درآورد. من و آبجی و والده در ماشین نشسته بودیم. با اشارۀ واسطه، مشخص شد که درست آمدیم. پیاده شدیم و حرکت کردیم. والده میگفت که استرس دارد؛ من اما انگار نه انگار. خانمی پشت درِ نیمه باز با واسطه اختلاط میکرد. ما که رسیدیم دم در، درِ نیمه باز، بدل شد به درِ باز. همین که در باز شد و تعارف کردند، زنی سالخورده و دو دختر دیگر هم نمایان شدند. اولین بار بود که اصل ماجرا را هم پشت در میدیدم. حدسش سخت است که کدام مطلوب من است، اما میشود کلیت ماجرا را تشخیص داد. وارد که شدیم و از کنار 4 زن که گذشتیم، در مرحلۀ دوم و کمی آن طرفتر دو مرد ایستاده بودند؛ یکی جوان و دیگری مسن. حدس زدم که باید پدر و برادرش باشند. از این مرحله هم با تعارفات بسیار و بفرما، بفرما گفتن گذشتیم و در پذیراییِ منزل مستقر شدیم.
مثل خیلی از جاها فضا سنگین نبود. همان اول بابِ سخن باز شد. خانمها که همیشه گوشهای از مجلس، خواهی نخواهی خودشان گرم میگیرند. پسر جوان با گفتن: «ببخشید شما چکار میکنید؟» استارت زد و خواست این طرف مجلس را گرم کند، اما مرد مسن ساکت بود. روابط گرم و حسنهای هم بین خود اعضای خانواده برقرار بود، جوری که در همین بین حتی با هم شوخی هم میکردند. مادربزرگ مطلوب هم بود و این جالب بود برای من. مادربزرگی که دختری 7 ساله داشت! چیزی که تعجب مرا برانگیخته بود این بود که مرد مسن که درست هم حدس زده بودم و پدر خانواده بود، ابداً حرفی نمیزد! همان سلام و تعارف دم در اولین و آخرین دیالوگی بود که از وی شنیدم.
خواستگاری یک سناریوی از پیش تعیین شده است انگار. میروی، مینشینی، گپ میزنی، از خانوادهها میگویی و بعد هم یک نفر در مجلس اجازۀ صحبت کردن عروس و داماد آینده را در اتاق مجاور میگیرد، بزرگتر دختر اجازه میدهد و دو گل نشکفته یا دو گلی که یک بار شکفتهاند و دوباره جانی تازه گرفتهاند، وارد اتاق مجاور میشوند؛ بعد هم برمیگردند و تمام؛ شب به اتمام میرسد.
همین اتفاق افتاد. پدر ساکت بود و حرفی نمیزد، عوضش مادر جبران کرد و گفت: «اجازۀ ما هم دست شماست.» خودش راه را باز کرد و مطلوب جلوتر حرکت کرد. تا از جا برخواستم که بروم. رو به پدر کردم و رخصت خواستم، اما انگار نه انگار. پشت بندش صدای فریادی آمد...