صیغۀ طلاق عاطفی

این روزها هر کدام از ما زوج‌هایی اطراف‌مان سراغ داریم که با طلاق عاطفی کنار هم مردگی می‌کنند. عده‌ای هم تاب و توان مردگی کردن ندارند، ترس را کنار گذاشته و سیم آخر (به کسر خاء) را می‌زنند و پا به محضر می‌گذارند و تمام! یکی زمزمه می کند: «شوهرم خوبه‌ها، اما بازم پشیمونم!» یکی قاطعانه می گوید: «لیاقت منو نداشت ایکبیری!» اما نکته اینجاست که وقتی عشق بمیرد، مشکل آغاز می‌شود.

اخیرا با تماس پی در پی داغ دلم را تازه می‌کند. یک روز احضارنامه می‌خواهد، یک روز دادخواست عدم تمکین، یک روز دادخواست اعسار، یک روز هم جهت هتک حرمت توسط برادر خانم، سوال می‌کند آیا می‌شود کاری کرد یا نه؟

کاری از دستم بر نمی‌آید، فقط یک به یک درخواست‌هایش را اجابت می‌کنم. دعا می‌کنم ایزد پاک خودش کمک کند تا عشق و صمیمیت بین عروس و داماد گذشته و حال و آینده محکم و زیرپوستی شود!

::: صیغه نوشت: تا چند وقت پیش نشنیده بودم که توهین و تهدید پیامکی هم عقوبت حبس رو به همراه داره، می‌دونستم که جرمه، اما حبسش رو تازه دیروز فهمیدم. آتو دست کسی ندیم.

::: صیغه نوشت

+ نوشته شده در جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۲۷ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ آرامش

امروز برای بار چندم، این نامۀ «قاصدک» را مطالعه کردم. نامه سرشار از حرف های قشنگ و دوست داشتنی ست.

سرشار از عشق و محبت است. باور بفرمایید نکاتی در این نامه خواسته یا ناخواسته گنجانده شده که کل زندگی را کفایت می کند. چرا زندگی؟ خواندنش هم برای دنیایتان کفایت می کند و هم برای آخرتتان مکفی ست. «قاصدک» را اگر نخوانده اید، بخوانید.

::: صیغه نوشت: اعتراف می کنم که کمی گدا هستم. گدا به این معنی که وقتی دستم می رود به جیب که ناچیز کمک کنم به جایی یا به کسی، انگار که یک نفر دستم را به عقب پرت می کند. امشب تا خواست دستم را بگیرد، زدم روی دستش و 2000، فقط 2000 درون یک کیسه انداختم؛ توجه کنید، 2000!

جدای از شادی و سرمستی که بعدش داشتم، 100 هزار طلبِ سوخته ام که به زعم خودم سوخته بود و بر می گردد به سال 90، به حسابم واریز شد، همراه با کلی عذرخواهی. انفاق کنید، انفاق کنید، حتی به اندازۀ 2000!

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۲۴ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

صیغۀ «آی لاو یو»

تو سن 18-19 سالگی یک بار عاشق شدم. از آن عشق‌های آب‌دوغ خیاری که کلش را روی هم می‌ریختی و گره می‌زدی و می‌بردی دم سوپری محل، یک آدامس عسلی هم نمی‌دادند. اسمش خیلی قشنگ بود، یعنی من این اسم را خیلی دوست داشتم و هنوز هم... منتها قبلاً‌ها انقدرها هم تکنولوژی پیشرفت نکرده بود و این همه وسیلۀ ارتباطی پا به عرصۀ ظهور نگذاشته بودند. اوج ارتباط، تلفن ثابت محلی بود که آن هم تازه از گرد راه رسیده بود و تنها در یک روز خاص؛ پنجشنبه.

ماه مهر اما آن روزها برای من ماه مهر بود به معنای واقعی. چون تنها زمانی می‌توانستم عشقم را ببینم که با یک اکیپ 4 نفری، در حال برگشتن به منزل بودند؛ از کجا؟... از مدرسه. من هم ساعت 13:15 نشده، دوچرخه را سوار می‌شدم و رکاب می‌زدم در خیابان، از این سر محله تا آن سر محله و شاید 10-‌15 بار ملاقاتش می‌کردم. از اول هم در همین خیابان با یک چشمک ناقابل که این روزها به چشم نمی‌آید، استارت عشق آب‌دوغ خیاری زده بودم.

والده‌ام هم با تمام سادگی‌‌اش دیگر متوجه شده بود که سر ظهر فرزندش کجا می‌رود. یک روز که سر موعد می‌خواست سفرۀ ناهار را پهن کند و این امر خطیر را به من سپرد و من به او گفتم که باید بروم بیرون و برگردم، با طعنه گفته بود: «آره! برو الان دخترای مردم میرسن خونشون، برو!» اواخر که دیگر احساس کردم که شعله‌های عشق در من فوران کرده و دیگر در حد تلفن ثابت و پنجشنبه‌ها و یا رکاب زدن در بقیۀ شنبه‌ها کفایت نمی‌کند، به فکر ازدواج با او افتادم. آخرین بار پای تلفن با عشق گفته بود: «دوستت دارم!» آن هم با صدای نازکِ دلربا، و من هم وا رفته بودم!

آن زمان نیم‌چه عقلی که داشتم مدام هشدار می‌داد که یک بار امتحانش کن ببین کسی که تو را دوست دارد، آیا نفر دومی را هم دوست دارد، یا اصلا تلفنی با شخص ثانی‌ای در ارتباط است یا خیر، این شد که عموزاده‌ام را مأمور کردم که به صورت ناشناس منزل‌شان تماس بگیرد. تماس گرفت و یک ساعت با تلفن منزل خودمان صحبت کردند. گفتم این عموزاده‌ام بود، شاید می‌شناختش، اجازه بده تا با کیومرث هم امتحانش کنم. کیومرث زبانِ چرب و نرمی داشت. با او هم نزدیک به سه ساعت دل دادند و قلوه ستاندند. با سیا، با اسی، با ابی هم همینطور، همه هم در منزل خودمان که خودم پای ثابت کار باشم. نه، انگار ساده بودم من!

آن زمان پول تلفن‌مان خیلی که زور می‌زد، 1000 تومان می‌آمد. پر پرش (به ضم پ) 1500، بعد یک مرتبه آمد 8000 تومان! (کشدار بخوانیدش) و شک والد و والده را برانگیخت. والده از آن‌جایی که همیشه در هر کاری پای یک زن در میان است، یک‌پا ایستاد و پرینت تلفن را تحویل گرفت و نشست یکی‌یکی چک کرد و بعضی‌ها هم که نا آشنا بودند، تماس می‌گرفت و مشخص که می‌شد، با خودکار یکی‌یکی خط می‌زد؛ چک می‌کرد، خط می‌زد؛ چک می‌کرد؛ خط می‌زد! همه را شناخت، همه را!

حالا بعد از گذشت 10-15 سال از آن دوران، تازه متوجه شدم که مطلوب آن زمان، امروز مطلوب شخص دیگری‌ست که قرار است خطبۀ عقدش  را در همین امروز بخوانند. خواستگارش از کجاست؟... از جزیرۀ قشم! «خوشبخت بشه ایشالا!»    

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۴۴ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

عرفه چه صیغه ایست؟

جالب شد. اول پاییز مصادف شد با روز عرفه! جالب است نه؟ یعنی خزان و شروع ریزش برگ ها، مصادف شد با ریزش رحمت ایزد پاک و این خیلی دوست داشتنی و خوش یمن است. (به ضم یاء و سکون میم)

خوانده بودم که به نقل از بزرگی نوشته بودند: هر لحظه‌ای از لحظات امروز برای ما گران بهاست برای دعا، به ویژه از ظهر تا هنگام غروب را که در روایات وارد شده است. اگر می‌خواهید مشکلات‌تان را حل کنید، بیایید این چند ساعت را درِ خانه خدا بروید و از او بخواهید؛ چه حاجت‌های مادی و چه معنوی، همه را از او بخواهید. چون امروز برد دعا (به ضم باء) خیلی زیاد است. بخصوص دربارۀ دیگران اگر دعا کنید، ما در روایت داریم که خدا چند هزار برابر به شما اعطاء می کند.

تأکید من روی قسمت «بخصوص» به بعد است؛ تفکر کنید. هر چه مشکل دارید، در همین روز همه را حل کنید برود پی کارش.

::: تمام شد. حاجاتتون روا، عیدتون مبارک!

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۰۸ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

صیغۀ نوستالژی

قدیم‌ترها تا الان دیگر کتاب‌ها را جلد گرفته بودیم؛ از آن جلدهای پلاستیکی که کتاب را تلپ می‌انداختیم روش و بعد هم با قیچی می‌افتادیم به جان پلاستیکی که از دم اتاق تا آشپزخانه مثل سفره پهن شده بود، و به اندازۀ کتاب می‌بریدیم؛ هی می‌بریدیم و هی می‌بریدیم و همیشه هم کلی اضافه می‌آوردیم که می‌شد غذای سطل زباله. بعدش هم با چسب شیشه‌ای می‌چسباندیم به دیوارۀ داخلی کتاب و اکثراً هم با وجود اینکه لوله می‌کردیم کتاب را، باز هم باد می‌افتاد توش. می‌گذاشتیم زیر فرش و بعد هم الکی روش راه می‌رفتیم که یعنی بادش بخوابد.

همراه با پدرمان یا مادرمان و یا بزرگترمان، کلی دفتر 100 برگ و 60 برگ و 40 برگ هم می‌خریدیم با مداد مشکی و قرمز و پاک‌کن و خط کش و گونیا و هر چه که قرار بود همچین فردایی ببریم با خودمان، آخرش نقاله هم فراموش‌مان می‌شد و باید دوباره فردا روزی پدر برود و خودش زحمتش را بکشد.

هعیییییی روزگار! دیگر الان نه پدری مانده که از جیبش پول خرج کنیم و نه ماه مهرمان مثال گذشته است؛ بزرگ شدیم رفت پی کارش!

علی‌ای‌حال دوباره رسید ماه مهر و محبت و من هم از همین تریبون پاییز خوبی را برای‌تان آرزو می‌کنم.

خزان تان مبارک!

::: صیغه نوشت

+ نوشته شده در سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۲۴ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

«آنچه گذشت» چه صیغه ایست؟

آنچه در بلاگ اسکای صرف شد... (کلیک روی عکس لطفا)

+ نوشته شده در سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۱۷:۳۶ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

صیغۀ 200 کیلومتر تا مطلوب (حلقۀ پایانی)

گوشی را باز کردم و پیامکش را خواندم: «بگیم برید با هم صحبت کنید یا نه؟» دستی چرخاندم روی دکمه‌ها. خواستم طبق قرار همیشگی جوابش را بنویسم که صدایی از آن طرف مجلس، گوشی و صفحه کلیدش را به باد فراموشی سپرد.

دست بردم روی صفحه کلیدِ گوشی تا جواب خواهر را بدهم که: «شما میوه‌هاتون رو بخورید، تا خدافظی کنیم و بریم به سلامت که دیره!» غرض دیدار بود که حاصل شده بود. اما همین‌که خواستم بنویسم: «شما...» صدای واسطه از آن گوشۀ مجلس، «شما» «میوه» «بخورید» «سلامت» «دیره» و «خداحافظی» را در ذهنم گم و گور کرد.

+ نوشته شده در دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۴۹ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ 200 کیلومتر تا مطلوب (حلقۀ 1)

واسطه از مدت‌ها قبل بستر را آماده کرده بود و مسیر را هموار. دخترک از دیاری بود که تقریبا از محل زندگی من، 200 کیلومتر آن‌طرف‌تر بود. فقط می‌دانستیم که معلم دینی، عربی، قرآن است، همین! حتی اسمش را بلد نبودیم. هر چه به والده عرض می‌کردم که: «لااقل نباید اسمش را بدونیم و 200 کیلومتر رانندگی کنیم؟» والده هم فقط در جوابم می‌گفت: «حالا بریم ببینیم کیه!»

سوار بر مرکب شدیم و با قرار قبلی با واسطه و شوهرش که از اتفاق، دخترک، دختر عموی شوهر واسطه هم بود، عازم سفر شدیم و در مسیر، داماد گرامی و خواهر مکرمه هم به این کارناوال پیوستند.

مدتی بعد، سر از یکی از روستاهای زیبای کشورمان در آوردیم. عجب فضای شیرین و دل‌چسبی! از یک طرف با دیدن فضا و بلعیدن آب و هوا، کیف کرده بودم که با چه خانواده‌ای قرار است وصلت کنیم و از طرفی نگران این بودم که اگر قسمت شد و داماد خانواده شدم، کی حالش را دارد این مسیر را برود و بیاید! صدای زنگوله و  بع بع گسفندان از این حال و هوا اخراجم کرد.

+ نوشته شده در دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۴۵ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ میز مذاکرات (حلقۀ پایانی)

چشم دوختم به کیس مورد نظر. والده به سمت سبد کالا حرکت کرد تا از روی نیمکت برش دارد و برویم به سمت گوشه‌ای که کسی زاغ سیاه ما را چوب نزند. من ماندم و خواهران غریب. بعد از رفتن والده، من قدم‌هایش را می‌شمردم و دو خواهر هم اطراف و اکناف را دید می‌زدند. والده که رسید، جلو حرکت کردند و من هم مثل بچه یتیم‌ها تنها و آهسته پشت سرشان قدم برمی‌داشتم. تمام حرکات و سکنات دخترک را دید می‌زدم. حتی راه رفتنش را هم برانداز می‌کردم.

+ نوشته شده در دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۳۱ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ میز مذاکرات (حلقۀ 1)

انگار که می‌خواست پیکنیک برود، سبدی آماده کرده بود مملو از تنقلات و بیسکوییت و چایی و قس علی هذا. حتی ته ماندۀ آجیلی را هم که هر روز زار می‌زدم که «والده! یه مقدار آجیل بیار بخوریم» و ایشان هم در جواب گفته بود «نداریم» را هم در سبدِ کالا دیدم. به پدرش که نگفته بود. تنها مادرش در جریان بود و خواهر بزرگش؛ قصد داشت برای مذاکرات اولیه، اول خودش نظاره‌گر ماجرا باشد و بعد اگر، اگر مورد پسندش بود، به پدر گرامی هم اطلاعات کافی و وافی رو ابلاغ فرماید.

باد شدیدی می‌وزید.

+ نوشته شده در دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۳۰ توسط مرد صیغه‌ای
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان