صیغۀ «آی لاو یو»

تو سن 18-19 سالگی یک بار عاشق شدم. از آن عشق‌های آب‌دوغ خیاری که کلش را روی هم می‌ریختی و گره می‌زدی و می‌بردی دم سوپری محل، یک آدامس عسلی هم نمی‌دادند. اسمش خیلی قشنگ بود، یعنی من این اسم را خیلی دوست داشتم و هنوز هم... منتها قبلاً‌ها انقدرها هم تکنولوژی پیشرفت نکرده بود و این همه وسیلۀ ارتباطی پا به عرصۀ ظهور نگذاشته بودند. اوج ارتباط، تلفن ثابت محلی بود که آن هم تازه از گرد راه رسیده بود و تنها در یک روز خاص؛ پنجشنبه.

ماه مهر اما آن روزها برای من ماه مهر بود به معنای واقعی. چون تنها زمانی می‌توانستم عشقم را ببینم که با یک اکیپ 4 نفری، در حال برگشتن به منزل بودند؛ از کجا؟... از مدرسه. من هم ساعت 13:15 نشده، دوچرخه را سوار می‌شدم و رکاب می‌زدم در خیابان، از این سر محله تا آن سر محله و شاید 10-‌15 بار ملاقاتش می‌کردم. از اول هم در همین خیابان با یک چشمک ناقابل که این روزها به چشم نمی‌آید، استارت عشق آب‌دوغ خیاری زده بودم.

والده‌ام هم با تمام سادگی‌‌اش دیگر متوجه شده بود که سر ظهر فرزندش کجا می‌رود. یک روز که سر موعد می‌خواست سفرۀ ناهار را پهن کند و این امر خطیر را به من سپرد و من به او گفتم که باید بروم بیرون و برگردم، با طعنه گفته بود: «آره! برو الان دخترای مردم میرسن خونشون، برو!» اواخر که دیگر احساس کردم که شعله‌های عشق در من فوران کرده و دیگر در حد تلفن ثابت و پنجشنبه‌ها و یا رکاب زدن در بقیۀ شنبه‌ها کفایت نمی‌کند، به فکر ازدواج با او افتادم. آخرین بار پای تلفن با عشق گفته بود: «دوستت دارم!» آن هم با صدای نازکِ دلربا، و من هم وا رفته بودم!

آن زمان نیم‌چه عقلی که داشتم مدام هشدار می‌داد که یک بار امتحانش کن ببین کسی که تو را دوست دارد، آیا نفر دومی را هم دوست دارد، یا اصلا تلفنی با شخص ثانی‌ای در ارتباط است یا خیر، این شد که عموزاده‌ام را مأمور کردم که به صورت ناشناس منزل‌شان تماس بگیرد. تماس گرفت و یک ساعت با تلفن منزل خودمان صحبت کردند. گفتم این عموزاده‌ام بود، شاید می‌شناختش، اجازه بده تا با کیومرث هم امتحانش کنم. کیومرث زبانِ چرب و نرمی داشت. با او هم نزدیک به سه ساعت دل دادند و قلوه ستاندند. با سیا، با اسی، با ابی هم همینطور، همه هم در منزل خودمان که خودم پای ثابت کار باشم. نه، انگار ساده بودم من!

آن زمان پول تلفن‌مان خیلی که زور می‌زد، 1000 تومان می‌آمد. پر پرش (به ضم پ) 1500، بعد یک مرتبه آمد 8000 تومان! (کشدار بخوانیدش) و شک والد و والده را برانگیخت. والده از آن‌جایی که همیشه در هر کاری پای یک زن در میان است، یک‌پا ایستاد و پرینت تلفن را تحویل گرفت و نشست یکی‌یکی چک کرد و بعضی‌ها هم که نا آشنا بودند، تماس می‌گرفت و مشخص که می‌شد، با خودکار یکی‌یکی خط می‌زد؛ چک می‌کرد، خط می‌زد؛ چک می‌کرد؛ خط می‌زد! همه را شناخت، همه را!

حالا بعد از گذشت 10-15 سال از آن دوران، تازه متوجه شدم که مطلوب آن زمان، امروز مطلوب شخص دیگری‌ست که قرار است خطبۀ عقدش  را در همین امروز بخوانند. خواستگارش از کجاست؟... از جزیرۀ قشم! «خوشبخت بشه ایشالا!»    

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۴۴ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید
سحر
۰۲ مهر ۹۴ , ۱۱:۵۳
دستهارابرده ام بالاخدایم راصداکردم،نمیدانم چه میخواهی،ولی امشب برای تو،برای رفع غمهایت،برای قلب زیبایت،برای آرزوهایت،به درگاهش دعاکردم پیشاپیش:عیدسعیدقربان.مبارک

پاسخ :

سپاس

اما چرا پیش پیش؟ تموم شد. عیدتون مبارک!

شکوه
۰۲ مهر ۹۴ , ۱۳:۵۲

عجب!


پس چطور چنین دلبرا بودن ایشون و تا حالا ازدواج نکردن؟


پاسخ :

خدا عالمه :)
گلنار
۰۲ مهر ۹۴ , ۱۴:۲۷
نهههههه!!!! [تعجب] [نیشخند]
چند خط که خوندم، فوری اومدم انتهای پست رو نگاه کنم ببینم، این خاطره از کسه دیگه است و شما دارین نقل می‌کنین یا ...![نیشخند]
عججججبببببب! [نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند][نیشخند]
پس «یه همچین چیزایی هم تو خودتون داااارین»!!![نیشخند+شیطنت+تعجب+نیشخند]

خوشبخت بشن ایشالا!
خوشبخت بشید ایشالا! [گل]

پاسخ :

هر کسی برای خودش دوران جاهلیتی داشته، این هم دوران بلوغ و ناپختگی بود در نوع خودش :)

خوشبخت بشن ایشالا!
خوشبخت بشید ایشالا![گل] ؛-)

گلشن
۰۲ مهر ۹۴ , ۱۴:۳۷
عاقا صیغه ای شمام کم بلا نبودینا!!  اصلا این اعمال قبیح بهتون نمیاد دور دور تو کوچه ها و موقع تعطیلی دختر مدرسه ای ها و......اووووو   چه آتیشی بودی برادرجان!خخخخ
خوشبخت بشه ایشالله دل شما که احیانا امروز نسوخته؟آخه فهمیده بودین که فقط شما نبودین با یار؟
ینی شما اون موقع نمیدونستین آشناست؟ بالاخره والده دخترخانم رو شناختن اون زمان یا خیر؟
 قسمت شما هم به زودی خوشبخت بشه ایشالله
عیدتون هم مبارک

پاسخ :

من باب فقرۀ اول، مراجعه کنید به کامنت بالا :)

نه، من باب دل سوختگی عرض نکردم، من باب خاطره بود که مرقوم کردم ؛)

بله، اون زمان و فی الحال در محله های کوچیک، همه، همه رو می شناختن.

ایشالا، ایشالا!

و همچنین عید شما...

نل
۰۲ مهر ۹۴ , ۱۵:۱۱
عیدتون مبارک
باحال بود.اما دارم فکر میکنم ک اون زمانها چقدر مثل این زمانها این چیزا باب بوده.اما اصولا بی خبر و عمیقتر!
و فکر میکنم ک من در زمان مدرسه و دانشگاه سرم به کار خودم گرم بوده که تازه به این ماجرا پی بردم که در جامعه از قدیم الایام از این خبرا بوده و من نمیدیدم :))))

پاسخ :

عیدتون با برکت!

همچین می فرمایین قدیم الایام که یه لحظه تصور کردم با آدم ابوالبشر هم سفره بودم ؛) مال 10-15 سال پیشه :) 

دوباره من
۰۲ مهر ۹۴ , ۱۵:۱۶
سلام عیدتون مبارک
خاطره ای که تعریف کردین بامزه و جالب بود مخصوصا ازمایش و سنجیدن طرف مقابل فکر کنم همون موقع ها هم به خودتون میگفتین دوستت دارم چه صیغه ای است ....فکر میکنم همه یه جورهایی تو این دوره از زندگیشون یک کم شیطنت کردن حالا بعضی ها زیاد بعضی ها خیلی کم :)

پاسخ :

سلام و عیدتون بابرکت!

باریکلا! ممنونم که از صیغۀ تفکر در هر متنی بهره می گیرین :)

علی ای حال اعلام موافقت می کنم. این دست شیطنت ها در هر عصر و زمانی بوده و هست، منتها به قول شما بعضی کم، و بعضی زیاد و اگه اجازه بدین یه بعضی دیگه هم خودم اضافه می کنم، بعضی هم ول کن ماجرا نیستند و شده یه عادت براشون :)

گلنار
۰۲ مهر ۹۴ , ۱۵:۵۲
بله بله، صد البته! [نیشخند]
مزاح بود فقط جناب. :) ;)

عیدتون هم مبارک. :) [گل]

پاسخ :

بله بله، متوجه هستیم :)

عید شما هم... ؛) + همان [گل]

آرامش
۰۲ مهر ۹۴ , ۱۷:۵۴
یاد این افتادم :


شمردن بلد نیستم

دوست داشتن بلدم

گاهی شده

یکی را دوبار دوست داشته باشم

دو نفر را یک جاچه کار می شود کرد

دوست داشتن بلدم

شمردن بلد نیستم.

"آیدین روشن"

+این بانوی مذکور هم دوست داشتن بلد بوده، و شمردن نه! برای همینه حساب از دستشون در میرفته و چند نفر رو یکجا... :)

++ نمیدونم چه کاریه چون الان از شما یه شخصیت منطقی معقول به ذهن دارم تصور اینکه شما با دوچرخه بیوفتین دنبال یه دخترو تازه چشمک هم بزنین انقد برام خنده داره :))))

پاسخ :

به به!

+ ؛)

++ ملاک حال فعلی افراده، بماند که هنوز پسر بچه ای درونم قایم شده و تا ابد هم هست، اما این دست خاطره ها که حکایت از دوران شیطنت دارن رو باید به دید اغماض نگریست بانوی شهر باران :-)

گیسو
۰۲ مهر ۹۴ , ۲۱:۲۵
پس شماهم بله:)
من یه دختر 6ساله بودم ک پاى ثابت دیداراى دایى ومطلوبش بودم..انقده خوش میگذشت هر هفته سینما:دى
همش گولم میزدن به کسى نگم..البته ک من به مامانم گفتم...
داییم همسن شماست...وهنوزم مجرد:))))

پاسخ :

گذشت.

چرا گفتین آخه؟ :)

ایشالا خوشبخت بشن!

هلیا ....
۰۲ مهر ۹۴ , ۲۱:۳۴
سلام
امروز از ظهر تا حالا با اتفاقی که تو منا اتفاق افتاد دیگه نتونستم به کسی بگم عیدت مبارک .کامم حسابی تلخ شد.
امروز این خاطرتون جالب بود برام.
فکر نمی کردم شما هم از این تیپ خاطرات داشته باشید .

پاسخ :

سلام

چه اتفاقی؟؟؟

منم حیوانِ ناطقم :)

اکسیر عشق
۰۲ مهر ۹۴ , ۲۱:۵۹
سلام بر جناب صیغه ای...
اصلا باورم نمیشه آقای صیغه ای و اینکارها اما خب ب قول خودتون جوانی دیگه
اما راستش یه مساله ای حداقل تو چند وقت منو خعلی اذیت میکنه، اذیت کردنش به کنار باعث میشه ک با خدا ب لج بیافم،حس کنم دیده نمیشم، حس کنم از اون دست آدمهایی شدم ک ب حال خودم واگذار شدم...   :'( :'( 
حس بی نهایت بدیه

پاسخ :

سلام

می دونین چه موقع این حس میاد سراغمون، وقتی ازش فاصله گرفتیم، وقتی مثل بشر باهاش برخورد می کنیم، وقتی یادمون بره که مولاست، وقتی حرف هاش رو نخونیم، وقتی درست باهاش حرف نزنیم و در کل وقتی مثل یه طلبکار باهاش رفتار کنیم و کارها رو جدای از اون انجام بدیم. شعار نمیدم ها، جدا اینطوره!

در تن درست، در دل شاد و در ذهن آزاد باشید!  

هلیا
۰۲ مهر ۹۴ , ۲۲:۰۹
اقای صیغه ی یعنی خبر ندارید امروز دو منا هزار نفر از حجاج کشته شدن ؟!
فقط100نفر ایرانی کشته شدن

پاسخ :

نه والّا!!! چطور؟
هلیا
۰۲ مهر ۹۴ , ۲۲:۳۹
سرچ کنید تو نت( کشته شدگان منا )خبراش میاد .
هزاران حاجی امروز قربانی شدن .خیلی تلخه.
سه روز عزای عمومی اعلام شده

پاسخ :

:(
گیسو
۰۲ مهر ۹۴ , ۲۲:۳۹
مامانم پرسید باکى رفتین..منم صادقانه گفتم با دایى وشقایق جون:دى 

پاسخ :

؛-)      
گناهکار
۰۳ مهر ۹۴ , ۰۰:۲۰
سلام
نمیدونم وبت چطور شده پیام که میدم تا بیایم ببینیم..انگار ادرس عوض شده...

پاسخ :

سلام

کدوم وب؟ همین؟

جویا ...
۰۳ مهر ۹۴ , ۰۰:۲۰
سوال از گیسو خانم!
حالا شما بچه بودید!
دایی تون چرا ریسک میکرد شما رو میبرد؟
گیسو
۰۳ مهر ۹۴ , ۱۱:۲۸
پاسخ جویا:
مامانم شاغل بودن ومن بیشتر وقتمو خونه مامانبزرگم بودم..اینه که با داییم همراهى میکردم...به نظرم  دلیلش اینه...شایدم شقایق دوست نداشت تنهایى با داییم بره جایى...
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان