صیغۀ 200 کیلومتر تا مطلوب (حلقۀ پایانی)

گوشی را باز کردم و پیامکش را خواندم: «بگیم برید با هم صحبت کنید یا نه؟» دستی چرخاندم روی دکمه‌ها. خواستم طبق قرار همیشگی جوابش را بنویسم که صدایی از آن طرف مجلس، گوشی و صفحه کلیدش را به باد فراموشی سپرد.

دست بردم روی صفحه کلیدِ گوشی تا جواب خواهر را بدهم که: «شما میوه‌هاتون رو بخورید، تا خدافظی کنیم و بریم به سلامت که دیره!» غرض دیدار بود که حاصل شده بود. اما همین‌که خواستم بنویسم: «شما...» صدای واسطه از آن گوشۀ مجلس، «شما» «میوه» «بخورید» «سلامت» «دیره» و «خداحافظی» را در ذهنم گم و گور کرد. «ببخشید حاج آقا! اجازه می‌فرمایید که این دو تا جوون چهار کلومی با هم حرف بزنن، تا ببینیم قسمت چی میشه؟» پدرِ کم حرفی داشت. کلا اسلوموشن بود! خیلی آهسته و با طمأنینه اعضاء و جوارحش را حرکت می‌داد. از آن پیرمردهای دلدارِ باحالِ روستایی! حتی میوه خوردنش هم شیرین بود. قیافه‌اش با وجود چین و چروک‌ها، سرشار از نشاط بود و دستانش به خاطر زحماتی که کشیده بود، پینه بسته بود. دستانِ مردِ زحمتکشِ روستایی! واسطه رسیده بود به «چهار کلوم» که پیرمرد آرام‌آرام سرش را بالا آورد و به واسطه نگاه کرد. دو دقیقه‌ای طول کشید که پدر دخترک یواش سرش را به سمتِ برادر دخترک چرخاند. از ذهنم گذشت شاید اشکالی در کار باشد و ما در معذورات قرارشان داده‌ایم. آرام سری به سمتِ دیوار کناری تکان داد که یعنی «برو اتاق کناری رو آماده کن» البته این‌ها برداشت‌های شخصیِ من بود که درست هم از آب در می‌آمد. برادر دخترک که رفت، آرام و با لهجۀ شیرینی گفت: «اجازۀ ما هم دست شماست» و آنجا بود که متوجه شدم اتوماتیک، روندِ حرکتی‌شان به این سبک و سیاق است و اصلاً رنگ و لعاب بدبینی و سوء‌ظن و برخوردِ ناشایست در مرامشان نبود.

با کسب اجازه از پدر دخترک، از جا برخواستم و با دخترک که جلوتر از من حرکت می‌کرد، به سمت اتاق کناری رفتیم. خانۀ باصفایی داشتند. از آن خانه‌های حیاط دارِ باحال، با پنجره‌های مشبکِ رنگی! گوشه‌ای از اتاق جا گیر شدم و دخترک هم روبرویم نشست.

بی‌مقدمه با صدای مرغ و خروس‌های حیاط، و با تعریف و تمجید از فضای موجود، تکلم را شروع کردیم. کار به جایی رسید که فراموش کردیم اصلا برای چه اینجاییم. به خود که آمدم، گفتم: «خب، بفرمایید» گفت: «دیگه همه چیو گفتم، خودمونم روزی هزار بار خدا رو شکر می‌کنیم که تو یه همچین فضایی هستیم» گفتم: «نهههه، اینکه درست، نعمته واقعاً، منظورم اینه که بفرمایید...» تازه متوجه منظورم شد. گفت: «بسم‌الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب‌العالمین و صلی‌الله علی سیدنا محمد و آله ‌الطیبین ‌الطاهرین ‌المعصومین و لعنت‌الله علی اعدائهم اجمعین... بفرمایید...» کمی قبل‌ترش سر به زیر شده بودم و آرام با شنیدن نام پیامبر، زمزمه کردم: «الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!» تا گفت: «بفرمایید» گفتم: «بله...» و کمی سکوت کردم و طبق تجربه شروع کردم به گفتن: «من مرد‌ صیغه‌ای، متولدِ شهریورماه 62، ساکن و اهل شهرم و...» و همین‌طور گفتم و گفتم و گفتم؛ و آخرش (به کسر خاء) گفتم: «شما با این‌که من یه مرتبه ازدواج کردم مشکلی ندارید؟... چون تا الان ازدواج نکردین می‌پرسم.»

دخترک لبخندی زد و گفت: «می‌دونید در این جملاتی که فرمودید، چند تا کلمۀ عربی بود؟ همین انضمامی که این آخرا گفتین، می‌دونین چه صیغه‌ایه؟» با تعجب چشم دوختم به گربۀ روی دیوار و زبان کشیدم به سقف دهانم و قسمتی از دندان‌های بالا و به تبعش بخشی از لب پایینی را گاز گرفتم و بقیه‌اش را گوشه‌ای جمع کردم و حالت تفکر گرفتم. از طرفی یک نقطۀ اشتراک یافتم، که هستند کسانی که مثل من به دنبال کشفِ صیغه‌ها باشند. در جوابش گفتم: «بله... والا اون چیزی که از عربیِ دبیرستان یادمه، باید مصدرِ باب انفعال باشه، درسته؟» لبخندی زد و سری تکان داد و با کلمۀ «می‌دونین؟» شروع به صحبت کرد.

از زمانی که اسلام وارد ایران شد شروع کرد و بعد هم این‌که زبان ما با زبان عربی یک جورایی عجین شده و اکثر کلمات ما عربی‌ست، و دست آخر (به کسر خاء) هم با جملۀ «ما باید عربی بخونیم که بتونیم قرآن‌مون رو درست بفهمیم و عمل کنیم» نتیجه گرفت و تمام. احساس شاگردی را داشتم که برگشته بود دبیرستان و معلم با چوبِ تر، بالا سرش ایستاده که «بگو ببینم انضمام چه صیغه ایه؟» از همان‌جا عاشق صیغه‌ها شده بودم و الان هم کسی هستم که دوست دارد صیغۀ هر موضوعی را بفهمد. چیزی که اما الان این شاگرد نمی‌فهمید، صیغۀ معلمش بود که الان این چه صیغه‌ایست؟ و مدام هم صیغۀ لعن از ذهنم می‌گذشت که «مرض داشتی خواستی با کلاس حرف بزنی!»

بعد از یک ساعتی که با هم در مورد زبان و ادبیات عربی گفتمان کردیم و در بین صیغه‌های مرسوم، گشت زدیم، دخترک گفت: «من اسمم زهراست. متولد سال 60، و الان هم در فلان جا مشغول تدریس هستم.» و سکوت کرد. خوشحال شدم که بالاخره از منبرِ عربی پایین آمد و رفت سرِ اصل مطلب!

دستی به سرم کشیدم و سر به زیر شدم و گفتم: «بله...!» ای کاش زبانم لال شده بود و این جمله را نمی‌گفتم: «اونوقت تدریسِ چی؟» در حین جوابش، خودم را به خاطر گفتن این جمله حسابی لعنت کردم: «آخه بی شعور! تو که می‌دونستی عربی، چرا پرسیدی؟» و دخترک دوباره استارت زد از تاریخ ادبیات عرب گفتن و شروع کرد در موردِ اینکه از زمان حضرت علی علیه السلام شروع شده و... صحبت کردن! تمام که شد، گفتم: «ایشالا که موفق باشید!» و دخترک هم با گفتن «سلامت باشید!» سکوت کرد. سکوت کردن همانا و اصلاً در این گفتمان در مورد زندگی حرف نزدن همانا و باز اتمام جلسه هم همانا!

به خواهر پیامک دادم که: «مادر رو ببر تو ماشین خودتون تا من یه سیگار اساسی بکشم.» در مسیر سیگار پشت سیگار روشن کردم و تند تند لعنت بر خودم می‌فرستادم که: «تو که می‌دونستی چی درس میده، چرا پرسیدی؟» البته از طرفی هم خوشحال بودم که تاریخچۀ ادبیات عربی رو یاد گرفته بودم و همین تسلای دلم می‌شد.

طبق یک سلسله روال، وقتی از یک خواستگاری بر می‌گردیم و والده از من سوال می‌کند که: «چطور بود؟» و اگر جوابش بگویم: «خوشبخت بشه ایشالا!» خود والدۀ مکرمه متوجه می‌شود که این هم نشدنی‌ست. بر همین روال، والده از ماشین جلویی تماس گرفت و پرسید: «خب، چطور بود؟» کمی فکر کردم و گفتم: «حالا خونه همدیگه رو نمی‌دیدیم؟» گفت: «نه، الان می‌خوام بدونم نظرت چیه؟» مکث کرد و ادامه داد: «خوشبخت بشه ایشالا؟» از صیغۀ تفکر مدد گرفتم و گفتم: «خوشبخت بشه ایشالا!» بی‌مقدمه برجکم را نشانه گرفت: «عههههههههه!... جهنم! من که دیگه هیجا برات خواستگاری نمی‌رم» و قطع کرد. لبخندی زدم و سیگار بعدی را با سیگار قبلی روشن کردم.

::: صیغه نوشت:

1) در تمام خواستگاری‌هایی که رفتم و میرم، نسبت به مطلوب نه قضاوتی می‌کنم و نه نگاه بدی دارم، حتی برای همشون آرزوی خوشبختی کردم و می‌کنم. چیزی که می‌نویسم صرفا بیان حالات خودم و اطرافیانم، و توصیف موقعیت‌هاست.

2) این دو حلقه، عیدی من به شماست.

+ نوشته شده در دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۴۹ توسط مرد صیغه‌ای
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان