صیغۀ میز مذاکرات (حلقۀ 1)

انگار که می‌خواست پیکنیک برود، سبدی آماده کرده بود مملو از تنقلات و بیسکوییت و چایی و قس علی هذا. حتی ته ماندۀ آجیلی را هم که هر روز زار می‌زدم که «والده! یه مقدار آجیل بیار بخوریم» و ایشان هم در جواب گفته بود «نداریم» را هم در سبدِ کالا دیدم. به پدرش که نگفته بود. تنها مادرش در جریان بود و خواهر بزرگش؛ قصد داشت برای مذاکرات اولیه، اول خودش نظاره‌گر ماجرا باشد و بعد اگر، اگر مورد پسندش بود، به پدر گرامی هم اطلاعات کافی و وافی رو ابلاغ فرماید.

باد شدیدی می‌وزید. آنقدر شدید که دو لبۀ کتم، هر کدام برای خودشان بال و پر می‌زدند. چادرِ والده هم برای خودش می‌رقصید. به واسطۀ باد، زودتر از موعد به ماشین رسیدیم. در دل به زمین و زمان فحش می دادم که «آخه پارکِ پایانه هم شد محل قرار؟!»، اما به همان دلائلی که قبلا هم عرض کردم، لام تا کام حرفی نمی‌زدم که مبادا والده دلگیر شود. حرف که بهش می‌زنی، به روی خودش نمی‌آورد، ولی در خفا خودخوری می‌کند و تازه وقتی پای تلفن و در جوار خاله‌ها گزارشات هفتگی هم را مرور می‌کنند، تازه متوجه می‌شوی که فلان روز از فلان حرفت رنجیده و خم به ابرو نیاورده!

قرار شده بود با خواهر بزرگترش بیاید. به پارک رسیدیم. شدت وزش باد بیشتر، و سرما هم چاشنی کار شده بود. حالا باید منتظر خواهران غریب می نشستیم. در گوشه‌ای، نیمکتی تنها یافتیم و از تنهایی نجاتش دادیم که والده ننشسته، خیره شد به آن طرف پارک و از جا بلند شد. به سمت حرکتش که نگریستم، دو خانم را در دوردست‌ها دیدم که در جهت عقربه‌های ساعت، در حال گردش در پارک بودند. والده هم به طرف آنها می‌رفت. خواستم سوت بزنم که پیش خود گفتم شاید برای جلسۀ اول جالب نباشد. نمی دانم حسن است یا قبح (به ضم حاء و قاف)، اما خالصانه و بی‌ریا، هر کاری لازم باشد در هر شرایطی انجام می دهم و کاری به موقعیتی که در آن هستم هم ندارم.

نزدیک تر که شدند، با چشم هر دو را همراهی کردم. یکی چادر به سر کرده بود و برای اینکه باد نبردش، سفت و سخت با دو دست گرفته بودش و دیگری هم که خوندلیِ رقص چادرش در باد را نداشت، با مانتوی کوتاه آمده بود و کیفش را هم روی کتفش سفت چسبیده بود. فقط در باد موهایی که از روسری بیرون بودند پریشان می شدند که آن هم لحظه‌ای دست از کیف بر می داشت و آن ها را زیر روسری مرتب می‌کرد. سلام و تعارفات مرسوم صورت گرفت. هر دو همانطور که احوالپرسی می‌کردند، گاهی، نیم نگاهی به من که کمی آن طرف‌تر ایستاده بودم می‌انداختند. باد بی‌قراری می کرد. سرما پدرم را درآورده بود. در دلم آشوب شد. مانده بودم که کدام یک از این دو فرشتۀ زمینی، کیس موردِ نظر است...    

+ نوشته شده در دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۳۰ توسط مرد صیغه‌ای
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان