صیغۀ 200 کیلومتر تا مطلوب (حلقۀ 1)

واسطه از مدت‌ها قبل بستر را آماده کرده بود و مسیر را هموار. دخترک از دیاری بود که تقریبا از محل زندگی من، 200 کیلومتر آن‌طرف‌تر بود. فقط می‌دانستیم که معلم دینی، عربی، قرآن است، همین! حتی اسمش را بلد نبودیم. هر چه به والده عرض می‌کردم که: «لااقل نباید اسمش را بدونیم و 200 کیلومتر رانندگی کنیم؟» والده هم فقط در جوابم می‌گفت: «حالا بریم ببینیم کیه!»

سوار بر مرکب شدیم و با قرار قبلی با واسطه و شوهرش که از اتفاق، دخترک، دختر عموی شوهر واسطه هم بود، عازم سفر شدیم و در مسیر، داماد گرامی و خواهر مکرمه هم به این کارناوال پیوستند.

مدتی بعد، سر از یکی از روستاهای زیبای کشورمان در آوردیم. عجب فضای شیرین و دل‌چسبی! از یک طرف با دیدن فضا و بلعیدن آب و هوا، کیف کرده بودم که با چه خانواده‌ای قرار است وصلت کنیم و از طرفی نگران این بودم که اگر قسمت شد و داماد خانواده شدم، کی حالش را دارد این مسیر را برود و بیاید! صدای زنگوله و  بع بع گسفندان از این حال و هوا اخراجم کرد.

مثل همۀ مراسمات خواستگاری، همه به یکدیگر نگاه می‌کردیم و گاهی سقلمه‌ای (به ضم سین) به داماد می‌زدم که سر بحث را بگشاید و حرفی تحویل‌شان بدهد، بلکه نگاه سنگین‌شان از گرده‌ام (به ضم گاف) برداشته شود. همش «خب، چه خبر؟»

اما از حق نگذریم خانواده‌ای ساده با مرامی ساده گونه و مهمان نواز بودند. فقط در قسمت مخدرات (به ضم میم و فتح خاء)، بحث داغ بود و سرمنشأ آن هم واسطه بود. دو ساعتی گذشت. از دخترک خبری نبود. ما نیز چون می‌خواستیم برگردیم سراغ کار و زندگی‌مان، اشاره‌ای همراه با چشمک به خواهرم تحویل دادم که یعنی «پس چی شد این خانم معلم؟» این چشمک دست به دست گشت تا رسید به واسطه. واسطه که انگار منتظر بود، عرضه داشت: «حاج آقا! اجازه می‌فرمایید زهرا خانم تشریف بیارن؟» و تازه متوجه شدم با زهرا نامی طرف هستم. به به، زهرا! عجب اسم زیبا و با مسمایی! پدر دخترک نگاهی به زمین انداخت و بعد سرکی به سقف کشید و بعد در مسیر خیره شدن به برادر دخترک، توقفی هم در چشمانِ شوهر واسطه کرد و چشم دوخت به برادرِ دخترک و سری به علامت اینکه «بگو بیاد!» تکان داد.

صدای سلامی شنیدم. سرِ مبارک را بالا آوردم. قدم‌های زهرا خانم را برانداز کردم. با همین فرمان سرم حرکت می‌کرد و تا نشست، صورتش را که حسابی پیچیده بود زیر چادر و فقط یک جفت شیشه از آن بیرون بود، نظاره کردم.

جا خوردم و یک لحظه در ذهنم برگشتم به 200 کیلومتر مسیر طی شده. فضا سنگین تر شد. نیم‌ساعتی از ورود دخترک گذشته بود. خواهرم نگاهم کرد و چهره در هم کشید. علت این حرکتش را نمی‌دانستم. مدام اشاره به پایین می‌کرد. چشم دوختم به میوه‌ها. با اشاره بهش فهماندم «نمی‌خوام!» اما شکلک‌ها و ادا درآوردن‌ها تمامی نداشت. دست آخر متوجه شدم به جیب شلوارم و گوشیِ در جیبم اشاره می‌کند، گوشیِ بی‌صدا. گوشی را باز کردم و پیامکش را خواندم: «بگیم برید با هم صحبت کنید یا نه؟» دستی چرخاندم روی دکمه‌ها. خواستم طبق قرار همیشگی جوابش را بنویسم که صدایی از آن طرف مجلس، گوشی و صفحه کلیدش را به باد فراموشی سپرد...

+ نوشته شده در دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۴۵ توسط مرد صیغه‌ای
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان