صیغۀ میز مذاکرات (حلقۀ پایانی)

چشم دوختم به کیس مورد نظر. والده به سمت سبد کالا حرکت کرد تا از روی نیمکت برش دارد و برویم به سمت گوشه‌ای که کسی زاغ سیاه ما را چوب نزند. من ماندم و خواهران غریب. بعد از رفتن والده، من قدم‌هایش را می‌شمردم و دو خواهر هم اطراف و اکناف را دید می‌زدند. والده که رسید، جلو حرکت کردند و من هم مثل بچه یتیم‌ها تنها و آهسته پشت سرشان قدم برمی‌داشتم. تمام حرکات و سکنات دخترک را دید می‌زدم. حتی راه رفتنش را هم برانداز می‌کردم.

هنوز باد می‌وزید و سوز و سرمایی را هم به طرف صورتمان پرتاب می‌کرد. دقیقا رسیده بودیم کنار اتوبان. تنها مانع میان ما، نرده‌هایی بود که ما را از اتوبان جدا می‌کرد. باز دخترک را می‌پاییدم. «همینجا خوبه» را که شنیدم، آرام نشستیم روی چمن‌های نم‌دار! والده و خواهران دور هم نشستند و من هم گوشه‌ای با مقداری از چمن‌ها بازی می‌کردم. چایی می‌چسبید، اما هول و ولای گفتگو با معاون مدرسه غیرانتفاعی، که تازه هم استخدام شده بود، فکرش را از ذهنم خارج کرد. برای خالی نبودن عریضه و برای اینکه لااقل کاری برای انجام دادن داشته باشم، بیسکوییتی را که والده تعارف کرد گرفتم و با دست ریز ریز کردم و شروع کردم به آرام جویدن. سرم زیر بود و به صحبت‌هایشان گوش می‌کردم. یکی از دخترها گفت: «ما فقط یک ساعت وقت داریم، شوهرم الانِ که از سر کار بیاد و من باید خونه باشم. اگه لطف کنید زود حرفاشون رو بزنند، ممنون میشم». این را که شنیدم، از شدت باد و سرما جملۀ «همون بهتر که یک ساعت وقت دارین!» از ذهنم گذشت.

با گفتن «برید اون طرف با هم صحبت کنید»، من زودتر از جا برخواستم و چشم دوختم به دخترک مورد نظرم و منتظر شدم که از جا بلند شود. طولی نکشید که خواهر مانتویی از جا برخواست و سریع چشمم را که دوخته شده بود به خواهر بزرگترش، دزدید. متوجه شدم که تمامی افعال، رفتار و کردارِ خواهر بزرگتر را ثبت و ضبط کرده‌ام و دخترکی که به گمانم شاید اگر شوهرش یک ساعت دیگر از سرِ کار باز نمی‌گشت و یا شاید اگر شوهری در کار نبود که یک ساعتِ دیگر بخواهد از سر کار بازگردد، می‌توانستیم زوج خوبی را تشکیل بدهیم.

_ بفرمایید.

_ شما بفرمایید، خانما مقدمند.

نزدیک به پنج دقیقه، همین دو دیالوگ میان من و معاون اول مدرسۀ غیرانتفاعی، رد و بدل شد و چه خوب که اتوبانی وجود داشت که عبور و مرور ماشین‌هایش بتواند بهانه‌ای برای نگاه به اطراف و ساکت ماندن باشد. باد هم همکاری لازم را انجام می‌داد. یک دستم روی سرم بود و با دست دیگرم دو لبۀ کت را نگه داشته بودم. در دل هر چه بد و بیراه بود نثار والده کردم که «تو که می دونی مزۀ دهن من چیه و اطلاع داری چه جور دختری مد نظر من هست، چرا در موقعیت و عمل انجام شده قرارم میدی؟!»؛ اما باز یاد چند روز قبل و روز مادر افتادم. در همین افکار و اندیشه‌ها بودم که دخترک شروع به صحبت کرد: «شما چندتا بچه‌اید؟». «دوتا، من بزرگترم و خواهرم پنج سال از من کوچکتر». «خب من پرسیدم؛ نوبت شماست». نگاهی سر‌تاسر معنا به او انداختم و بعد هم اتوبان مرا جذب خودش کرد. دختری را که نپسندم، نیازی نمی‌بینم که جیک و پیک ماجرا را برایش شرح دهم؛ سر شوخی و خنده را باز می‌کنم که سریع وقت بگذرد و برویم دنبال زندگی‌خودمان. تمام بیست و سه دقیقه ای را که با هم صحبت کردیم، به شوخی گذشت؛ دست باد و سرما درد نکند. در آخرین لحظه برایش آرزوی خوشبختی کردم و این‌بار جلوتر از او رفتم به سمت والده‌ام که با سبد کالایش گوشه‌ای منتظر ایستاده بود.

+ نوشته شده در دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴ ساعت ۲۳:۳۱ توسط مرد صیغه‌ای
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان