صیغۀ میلاد

دو تا تکه کاغذ سفیدِ قشنگ از یک برگۀ سفیدِ تا نخورده جدا کردم و روی هر کدام چیزی نوشتم و باز قشنگ تاشون کردم مربع‌وار، و شیک گذاشتم‌‌شان صفحۀ 110 قرآن، ذیلِ سورۀ مائده.

والده داشت توی آشپزخانه تدارک خوراک لوبیا میدید. می‌داند فرزندش به شدت می‌پسندد؛ آن هم همراه با یک تنِ ماهی. قرآن را باز کردم و گرفتم روبرویش. تنها یک بار پرسید «چیه؟» و بدون پاسخ، یکی از آن مربع‌های کوچک شده را برداشت و داد دستم.

برگشتم به اتاقم و به آرامی بازش کردم. نوشته بود: «سه شنبه، هفتم مهرماه 1394»

صیغه نوشت:

[1] امشب همه دعوتند عروسی و من قرار است انس بگیرم با کتاب و کاغذ و قلم.

[2] فردا متولد می‌شوم ان‌شاءالله.

[3] میلاد امام دهم، حضرت هادی علیه‌السلام مبارک!

+ نوشته شده در دوشنبه ۶ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۲۸ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

درس خواندن چه صیغه ایست؟

مخاطب «شمیم» چون خصوصی کامنت مرقوم فرموده بودین، جوابتونو اینجا میدم:

قبلاً هم گفتم، باز هم میگم و هر چند بار که نیاز باشه میگم که ازدواج ربطی به درس خواندن نداره، شنیدین که میگن: «جوانی هم بهاری بود و بگذشت!» بهار زندگی، جوانیه و وقتی رسیدیم به تابستان هوا گرم میشه و وقتی برسیم به پاییز برگ‌هامون میریزه، دیگه چه فایده؟!

خالۀ بزرگ خودم، 30 ساله که ازدواج کرده، الان داره فوق لیسانس می‌گیره؛ پس ازدواج منافاتی با درس خواندن نداره.

درس بخوانید، فوق تخصص بگیرید، پرفسور بشید، خیلی هم عالی و باعث افتخارِ مملکت، اما وقتی خواستگاری با این وجنات و به قول خودتون وضعیت نرمال پیدا شده، ازدواج رو از دست ندید، شاید که بعدها نادم و پشیمان بشید. می‌تونید یکی از شروط‌تون رو برای ازدواج، تحصیل بذارید.

خوشبخت بشید ایشالا!

+ نوشته شده در يكشنبه ۵ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۹:۳۷ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ نان و تربیت

یکی از اساتید امروز زبان به شکوه (به کسر شین و واو) باز کرده بود و از اجاق‌کوری می‌نالید. بعدش گفت که چرا یک نفر از هم وطنان‌مان در سیستان باید 40 تا فرزند داشته باشد و خدا حتی نیم‌نگاهی به من در این سر کشور نیندازد. من هم کلی برایش فلسفه بافی کردم که از این حرف‌ها نزند و همیشه تکیه کلامش و ورد زبانش (به کسر واو) این باشد که «حکمتتو شکر!» بعد ازش پرسیدم که جریان 40 تا بچه را که جدی نگفته؟ و او هم قسم خورد که حقیقت دارد.

بعد نشستیم حساب کردیم که اگر آن هم‌وطن 40 عدد بچه داشته باشد و همه هم تحت سرپرستی خودش باشند و زندگیِ مجزا نداشته باشند، نزدیک به 2 میلیون یارانه دریافت می‌کند، البته اگر انصراف نداده باشد که طبیعتا باید مغز ... خورده باشد.

به هر صورت یک زمانی بود که فریاد می‌زدند که «فرزند کمتر، زندگی بهتر!» و والد بنده هم به تبعیت از شعار مذکور، دور خودش را خلوت کرد و بر عکس امروز، نویدِ تولید می‌دهند، تا ببینیم فردا چه پیش آید که مطمئناً هر چه پیش آید، خوش آید.

این همه فلسفه بافی کردم که برسم به این نکته که منِ شیعۀ علی علیه‌السلام دلم می‌خواهد که از آن هم‌وطن سیستانی عقب نمانم؛ حالا نه 40 تا، بلکه 5 تا فرزند برای خودم متصور شده‌ام که در ادامۀ مطلب می‌آورم؛ نگویید تربیت هم می‌خواهند که منظورم با تربیتِ صحیح است و نگویید نانش را از کجا در بیاورم که هر آن کَس که دندان دهد، نان دهد.

+ نوشته شده در يكشنبه ۵ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۲۸ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

صیغۀ بدون عنوان

بعضی از کامنت ها حبف است که در حد یک کامنت بمانند.

نامه تاثیر گذار فرزند یکی از کشته شدگان حادثه منا:

انا لله و انا الیه راجعون
اکنون که مشیت الهی آن طور رقم خورد که پدرم را از زیارت خود به میثاق خود ببرد چاره ای جز صبر و آرزوی آمرزش برای پدرمان و سایر از دست رفته ها نداریم. در سنت ما آنکس را که مصیبتی فرو می آید تسلی میدهند و با او هم دردی میکنند. هرچند تسلی ما زخم و زبان شد و توهین و افترا. گله ای نیست از آنکس که پدرم را نشناخت و او را به جهالت متهم کرد. گله ای نیست از آنکه پدرم را به بی توجهی به فقیران متهم کرد. حتما آن شخص نمیدانسته که پدرم هرسال یک پنجم مالش را خمس و یک دهم کشتش را زکات می داده است و هر روزه ای از او که قضا شد گرسنه ای را سیر کرد. گله ای نیست از آنکس که صدقه های روزانه پدرم را ندید. گله نیست از بی انصافانی که نمیدانستند پدرم قربانی هر ساله عید قربان را به کودکان یتیم میدهد. همان بی انصافانی که هر سال به طعنه میگفتند بجای کشتن درخت بکار. گله ای نیست چون که بسیاری از یتیمان و فقیران کوفی که علی را به بی توجهی متهم می کردند تنها بعد از مرگ او فهمیدند که آن ناشناسی که شبها برای آنها طعام می آورد کیست. گله ای نیست از آنها که خرج کردن برای یک بار رفتن به مکه در تمام عمر را جهل می شناسند ولی خرج ده سفر حج را در یک شب خرج عیش و نوش می کنند، همان مجالسی که فقرا را به آنها راه نمی دهند.
گله ای نیست، گله ای نیست، گله ای نیست چون خدایی هست.
اما گله ای دارم به آنکس که میگوید «خدارا در اشک کودک یتیمی جستجو کن» و اکنون که کودکی یتیم شده است مرگ پدرش را مایه خنده خود کرده است. از شما میپرسم با کدام دین و آیین یتیم شدن کودکی، مرگ فرزندی و یا همسری را مایه خنده میدانید؟
اگر خدا را در اشک یتیمی میبینید از شما همدردی نمیخواهیم لطفا نمک به زخممان نپاشید که مولایمان حسین گفته است: اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.
فرزندی یتیم
+ نوشته شده در شنبه ۴ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۶:۰۳ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ تفسیر به رأی

از دیشب که مخاطب «هلیا» خبر «منا» را برای من بازگو کرد، چرخی زدم در فضای نسبتاً مجازی و از چند و چون ماجرا آگاه شدم، به طوری که اگر ایشان نمی‌گفتند، امروز گیج و پیج می‌شدم که مردم چه می‌گویند. صبح اول وقت که برای گرفتن یک بسته دخان رفته بودم مغازۀ سر بازار، مغازه‌دار، مشتری‌ها را که صف کشیده بودند نمی دید، انگار که هفت‌هشت نفر روح در مغازه ایستاده بودند. داشت با یک نفر در مورد حادثۀ منا صحبت می‌کرد، صحبت که چه عرض کنم، کلهم اجمعین صاحب مغازه‌های اطراف جمع شده بودند به خیال این‌که دعواست. آن یک نفر مخالف حج بود و مغازه‌دار موافق، ربطش را به حادثه نمی‌فهمیدم. آن‌چنان بحث می‌کردند و داد و قال که چنین مباحثه‌ای محمد صدر با هم‌قطارانش در تختگاه نکرده است. بعدش در حین داد و قال تخمه هم می‌کشید، تخم مرغ هم وزن می‌کرد، پاکت سیگار را هم می‌داد.

در پیرایش میلاد (آرایشگاه نه، پیرایشگاه!) هم بحث حج و حاجی داغِ داغ بود. این‌بار اما موافق نداشتند. بعضی هم مخالف با آل سعود بودند و در کنارش هم با چنان نطق گیرایی می‌گفتند: «مردند که مردند، می‌خواستند پول‌شان را به جیب این عرب‌ها نریزند.» جوان دانشجو چنان جملاتی بیان می‌کرد و تز می‌داد که باید می‌بودید و می‌دیدید.

مادربزرگ من هم که از همه جا بی‌خبر است، این حادثه را تفسیر می‌کرد. تا رسیدم منزل‌شان بعد از این‌که گفت: «پس تو هنوز کاری برای خودت نکردی» شروع کرد به تفسیر حادثۀ منا.

فقط کیوسک‌دارِ سر پارکینگ‌مان در این مورد بحث نکرده بود که آن هم باز همین امشب در حین انتقال پاکت دخان به بنده، تفسیرش از واقعه را تحویل می‌داد. تفسیر جالبی هم داشت، می‌گفت: «اینا همه سیاسته، میگن شیمیایی پاشیدن بین حاجی ها.» حالا این شیمیایی چیست و چطور می‌پاشند بین حاجی‌ها، باید ان قلتش را پیش خود شخص کیوسک دار ببرید.

ملت همیشه در صحنه، منتظر چنین وقایعی هستند که هر جور خواستند خودشان تفسیرش کنند و حتی احتمال ندهند که یک درصد حرف‌شان اشتباه باشد و چنان قاطعانه حکم صادر کنند که احدی توانایی خدشه وارد کردن به آن را نداشته باشد. یک نفر نگفت: «خدا عالم است!»

به هر دلیلی این اتفاق رخ داده باشد، حادثه‌ای دل‌خراش را به تاریخ اضافه کرد که زبان به زبان می‌گردد و این تفسیرهای به رأی به هیچ وجه تسلای دل بازماندگان رفتگانِ منا نخواهد بود.  

+ نوشته شده در شنبه ۴ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۱۸ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

صیغۀ طلاق عاطفی

این روزها هر کدام از ما زوج‌هایی اطراف‌مان سراغ داریم که با طلاق عاطفی کنار هم مردگی می‌کنند. عده‌ای هم تاب و توان مردگی کردن ندارند، ترس را کنار گذاشته و سیم آخر (به کسر خاء) را می‌زنند و پا به محضر می‌گذارند و تمام! یکی زمزمه می کند: «شوهرم خوبه‌ها، اما بازم پشیمونم!» یکی قاطعانه می گوید: «لیاقت منو نداشت ایکبیری!» اما نکته اینجاست که وقتی عشق بمیرد، مشکل آغاز می‌شود.

اخیرا با تماس پی در پی داغ دلم را تازه می‌کند. یک روز احضارنامه می‌خواهد، یک روز دادخواست عدم تمکین، یک روز دادخواست اعسار، یک روز هم جهت هتک حرمت توسط برادر خانم، سوال می‌کند آیا می‌شود کاری کرد یا نه؟

کاری از دستم بر نمی‌آید، فقط یک به یک درخواست‌هایش را اجابت می‌کنم. دعا می‌کنم ایزد پاک خودش کمک کند تا عشق و صمیمیت بین عروس و داماد گذشته و حال و آینده محکم و زیرپوستی شود!

::: صیغه نوشت: تا چند وقت پیش نشنیده بودم که توهین و تهدید پیامکی هم عقوبت حبس رو به همراه داره، می‌دونستم که جرمه، اما حبسش رو تازه دیروز فهمیدم. آتو دست کسی ندیم.

::: صیغه نوشت

+ نوشته شده در جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۵:۲۷ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ آرامش

امروز برای بار چندم، این نامۀ «قاصدک» را مطالعه کردم. نامه سرشار از حرف های قشنگ و دوست داشتنی ست.

سرشار از عشق و محبت است. باور بفرمایید نکاتی در این نامه خواسته یا ناخواسته گنجانده شده که کل زندگی را کفایت می کند. چرا زندگی؟ خواندنش هم برای دنیایتان کفایت می کند و هم برای آخرتتان مکفی ست. «قاصدک» را اگر نخوانده اید، بخوانید.

::: صیغه نوشت: اعتراف می کنم که کمی گدا هستم. گدا به این معنی که وقتی دستم می رود به جیب که ناچیز کمک کنم به جایی یا به کسی، انگار که یک نفر دستم را به عقب پرت می کند. امشب تا خواست دستم را بگیرد، زدم روی دستش و 2000، فقط 2000 درون یک کیسه انداختم؛ توجه کنید، 2000!

جدای از شادی و سرمستی که بعدش داشتم، 100 هزار طلبِ سوخته ام که به زعم خودم سوخته بود و بر می گردد به سال 90، به حسابم واریز شد، همراه با کلی عذرخواهی. انفاق کنید، انفاق کنید، حتی به اندازۀ 2000!

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۲۴ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

صیغۀ «آی لاو یو»

تو سن 18-19 سالگی یک بار عاشق شدم. از آن عشق‌های آب‌دوغ خیاری که کلش را روی هم می‌ریختی و گره می‌زدی و می‌بردی دم سوپری محل، یک آدامس عسلی هم نمی‌دادند. اسمش خیلی قشنگ بود، یعنی من این اسم را خیلی دوست داشتم و هنوز هم... منتها قبلاً‌ها انقدرها هم تکنولوژی پیشرفت نکرده بود و این همه وسیلۀ ارتباطی پا به عرصۀ ظهور نگذاشته بودند. اوج ارتباط، تلفن ثابت محلی بود که آن هم تازه از گرد راه رسیده بود و تنها در یک روز خاص؛ پنجشنبه.

ماه مهر اما آن روزها برای من ماه مهر بود به معنای واقعی. چون تنها زمانی می‌توانستم عشقم را ببینم که با یک اکیپ 4 نفری، در حال برگشتن به منزل بودند؛ از کجا؟... از مدرسه. من هم ساعت 13:15 نشده، دوچرخه را سوار می‌شدم و رکاب می‌زدم در خیابان، از این سر محله تا آن سر محله و شاید 10-‌15 بار ملاقاتش می‌کردم. از اول هم در همین خیابان با یک چشمک ناقابل که این روزها به چشم نمی‌آید، استارت عشق آب‌دوغ خیاری زده بودم.

والده‌ام هم با تمام سادگی‌‌اش دیگر متوجه شده بود که سر ظهر فرزندش کجا می‌رود. یک روز که سر موعد می‌خواست سفرۀ ناهار را پهن کند و این امر خطیر را به من سپرد و من به او گفتم که باید بروم بیرون و برگردم، با طعنه گفته بود: «آره! برو الان دخترای مردم میرسن خونشون، برو!» اواخر که دیگر احساس کردم که شعله‌های عشق در من فوران کرده و دیگر در حد تلفن ثابت و پنجشنبه‌ها و یا رکاب زدن در بقیۀ شنبه‌ها کفایت نمی‌کند، به فکر ازدواج با او افتادم. آخرین بار پای تلفن با عشق گفته بود: «دوستت دارم!» آن هم با صدای نازکِ دلربا، و من هم وا رفته بودم!

آن زمان نیم‌چه عقلی که داشتم مدام هشدار می‌داد که یک بار امتحانش کن ببین کسی که تو را دوست دارد، آیا نفر دومی را هم دوست دارد، یا اصلا تلفنی با شخص ثانی‌ای در ارتباط است یا خیر، این شد که عموزاده‌ام را مأمور کردم که به صورت ناشناس منزل‌شان تماس بگیرد. تماس گرفت و یک ساعت با تلفن منزل خودمان صحبت کردند. گفتم این عموزاده‌ام بود، شاید می‌شناختش، اجازه بده تا با کیومرث هم امتحانش کنم. کیومرث زبانِ چرب و نرمی داشت. با او هم نزدیک به سه ساعت دل دادند و قلوه ستاندند. با سیا، با اسی، با ابی هم همینطور، همه هم در منزل خودمان که خودم پای ثابت کار باشم. نه، انگار ساده بودم من!

آن زمان پول تلفن‌مان خیلی که زور می‌زد، 1000 تومان می‌آمد. پر پرش (به ضم پ) 1500، بعد یک مرتبه آمد 8000 تومان! (کشدار بخوانیدش) و شک والد و والده را برانگیخت. والده از آن‌جایی که همیشه در هر کاری پای یک زن در میان است، یک‌پا ایستاد و پرینت تلفن را تحویل گرفت و نشست یکی‌یکی چک کرد و بعضی‌ها هم که نا آشنا بودند، تماس می‌گرفت و مشخص که می‌شد، با خودکار یکی‌یکی خط می‌زد؛ چک می‌کرد، خط می‌زد؛ چک می‌کرد؛ خط می‌زد! همه را شناخت، همه را!

حالا بعد از گذشت 10-15 سال از آن دوران، تازه متوجه شدم که مطلوب آن زمان، امروز مطلوب شخص دیگری‌ست که قرار است خطبۀ عقدش  را در همین امروز بخوانند. خواستگارش از کجاست؟... از جزیرۀ قشم! «خوشبخت بشه ایشالا!»    

+ نوشته شده در پنجشنبه ۲ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۴۴ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید

عرفه چه صیغه ایست؟

جالب شد. اول پاییز مصادف شد با روز عرفه! جالب است نه؟ یعنی خزان و شروع ریزش برگ ها، مصادف شد با ریزش رحمت ایزد پاک و این خیلی دوست داشتنی و خوش یمن است. (به ضم یاء و سکون میم)

خوانده بودم که به نقل از بزرگی نوشته بودند: هر لحظه‌ای از لحظات امروز برای ما گران بهاست برای دعا، به ویژه از ظهر تا هنگام غروب را که در روایات وارد شده است. اگر می‌خواهید مشکلات‌تان را حل کنید، بیایید این چند ساعت را درِ خانه خدا بروید و از او بخواهید؛ چه حاجت‌های مادی و چه معنوی، همه را از او بخواهید. چون امروز برد دعا (به ضم باء) خیلی زیاد است. بخصوص دربارۀ دیگران اگر دعا کنید، ما در روایت داریم که خدا چند هزار برابر به شما اعطاء می کند.

تأکید من روی قسمت «بخصوص» به بعد است؛ تفکر کنید. هر چه مشکل دارید، در همین روز همه را حل کنید برود پی کارش.

::: تمام شد. حاجاتتون روا، عیدتون مبارک!

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۰۸ توسط مرد صیغه‌ای | حاشیه بزنید
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان