«می‌خوای درش بیار» چه صیغه‌ایست؟ (حلقۀ آخِر)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
+ نوشته شده در يكشنبه ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۰۳:۱۳ توسط مرد صیغه‌ای

«می‌خوای درش بیار» چه صیغه‌ایست؟ (2)

مدت‌ها قبل وقتی در وب نوشته بودم «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی» و به سفری رفته بودم، به وقت بازگشت، والده با دست‌پر (به ضم پ) به استقبالم آمد. با واسطه، دخترکی حسابدار پیدا کرده بود که به قول واسطه، چیزی کم و کسر نداشت. نمی‌شود کسی چیزی کم و کسر نداشته باشد، هر بشری ایراداتی دارد، منتها این عبارت همیشه در ظاهر و به صورت صوری گفته می‌شود. می‌توان به این جمله حمل کرد که «محسناتش بر معایبش می‌چربد».

پرسیدم اسمش چیست؟ گفت نمی‌دانم! رسمش چیست؟ نمی‌دانم! خانواده‌اش کیست؟ نمی‌دانم! چندساله است؟ نمی‌دانم! شغلش چیست؟ فقط می‌دانم حسابدار است. عرض کردم زحمت کشیدید والده‌جان! ایراد کار والده‌ها این است که سرسری (به فتح هر دو سین)، همین که موردی پیدا کردند، بدون دانستن اسم و رسم، می‌خواهند بقاپند تا کسی نچاپیده! این‌ها اولین چیزهایی است که یک پسر می‌پرسد و این نمی‌دانم‌ها به صورت صیغۀ ابهام، حول سرش صرف می‌شود. والده گفت فقط می‌دانم دخترکی معصوم است که شش‌ماه زندگی کرده و شوهرش دچار بلای خانمان‌سوز اعتیاد بوده و بعد هم آرام از زندگی دخترک پاپس کشیده، رفته و دخترک هم غیاباً طلاقش را گرفته است. بعد ایشی (شین مشدد) کشید و گفت: «ایشششششششش! خابالا توئم! میری باهاش حرف می‌زنی همه چیز دستت میاد دیگه!».

قرار بر این شد که یک‌روزی، یک‌مجلسی در خانۀ دوست واسطه قرار است برگزار شود و والده هم که از مشتری‌های پروپاقرص این مجلس است، برود و بعد از اتمام جلسه و این‌که جماعت نساء، یک‌به‌یک جلسه را ترک کردند، دخترک بماند و واسطه و دوستش که از قضا دوست مطلوب هم هست. بعد هم والده با من تماس بگیرد که بروم و مذاکرات اولیه در همان‌جا صورت بگیرد. من که دیدم خورشید آرام‌آرام دارد خودش را به سمت مغرب می‌کشاند، تماس گرفتم با والده که پس چه شد؟ ایشان فرمودند هنوز چهار زن دیگر مانده‌اند! باز تماس گرفتم و گفتند دوتاشان رفتند و در دو تماس دیگر، هردو خانم مزاحم، محفل را ترک کرده بودند و من عازم محل مذاکرات شدم.

رفتیم و نشستیم و این‌بار برعکس جاهای دیگر، من و مطلوب در اتاق ماندیم و واسطه و والده و دوست واسطه، من را با مطلوب و مذاکراتی که قرار بود در آن گذشته و آیندۀ این دو جوان مشخص شود، تنها گذاشتند.

شش‌ماه زندگی کرده بود. پای‌بند بود به مسائل اعتقادی و یکی از ایرادات شوهرش را بی‌نمازی معرفی کرد. سعی کرده بود که روبراهش کند، اما مشکلی بزرگتر داشت؛ همان که والده گفته بود؛ اعتیاد. خیلی با طمأنینه صحبت می‌کرد. سخت می‌خندید. گاهی که خیلی سعی می‌کردم نمک بپاشم، لبخندی می‌زد و زود هم محوش می‌کرد. خودم را جمع و جور می‌کردم و در دل می‌گفتم خاک برسرت با این نمک پاشیدنت! از حالا نمک نریز! من هم کمی تا قسمتی شوخ؛ باز تکرار می‌شد. سعی کردم خودم باشم. به دل نشسته بود، اما یک مسئله‌ای ناراحتم کرد. برادری داشت که از خودش بزرگ‌تر بود و مادرزادی از لحاظ ذهنی ایراد داشت و مشکل عصبی هم چاشنی کارش شده بود. خودش گفت که باید این مسئله را بدانم. اظهار تأسف کردم. بعد گفت که بیشتر اوقات مادرش به زادگاهش سفر می‌کند و مجبور است از پدرش مراقبت کند و من باز کاری به جز اظهار تأسف از دستم بر نمی‌آمد.

حالا بعد از گذشت یک‌سال، همان دختر، سینی چای به دست، جلوی والده‌ام ایستاده بود و چایی تعارف می‌کرد. علت این‌که آن زمان دیالوگ «خوشبخت بشه ایشالا!» را در مورد این دخترک به کار برده بودم، این بود که آن‌قدر مشکل عصبی مرا احاطه کرده بود که دیگر اعصاب دیدن پدری ویلچرنشین و برادرش را نداشتم؛ یعنی تحمل دیدن چنین صحنه‌هایی را ندارم! چون در خانواده داریم موردی که گاهی تشنج می‌گیردش و من تحمل دیدن حال عجیبش را ندارم؛ البته مادرزادی نیست و در 9 ماهگی، تب شدیدی کرده و رسیدگی نکردند و مبتلا می‌شود به این درد که تا الان که 40 سال از عمرش می‌گذرد، هم‌چنان همان است.

والده همین‌طور خشکش زده بود. اشاره کردم به خاله که نیشگونی، سقلمه‌ای (به ضم سین و قاف) به او بزند تا بلکه خودش را جمع و جور کند و همین اتفاق هم افتاد. والده از آن پس ساکت بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود و من هر آن آماده بودم که گوشی را دربیاورم و با 115 تماس بگیرم؛ خودم اعصاب رساندنش را نداشتم.

برادر مطلوب ار من کم‌حرف‌تر بود. سه برادر داشت که ایشان دومی بودند. اولی همان معلول ذهنی و آخری دانشجو. اولی از مطلوب بزرگتر و دومی و سومی کوچک‌تر. خانم‌ها که چیزی نمی‌گفتند، فقط واسطه آن وسط‌ها گفت: «سری دوم شهرزاد کی میاد؟» من هم برای این‌که برادر مطلوب حرفی نمی‌زد، سعی کردم به حرفش بیاورم و اولین سؤالی که پرسیدم این بود که «تلویزیون چند اینچه؟» که فرمودند 52 و باز ساکت شد. بعدها گفتم: «پدر از کی این‌طوری شدن؟» که فرمودند: «6 ساله اینطورین!» و باز ساکت شد. من هم ساکت شدم.

نگاهم به چشمان زاغ خاله افتاد. والده در گوشش چیزی زمزمه کرد. دیدم خاله اشاراتی می‌کند و من متوجه نمی‌شدم! والدۀ مطلوب که اشارات خاله را می‌دید، نگاهش را به طرف من برمی‌گرداند تا واکنش من را ببیند و مجبور می‌شدم به تلویزیون نگاه کنم و از دیدن اشارات خاله محروم می‌ماندم. باز نگاه می‌کردم. سر والدۀ مطلوب مزاحم بود. سر خم می‌کردم تا بلکه اشارات خاله را بفهمم، باز والدۀ دخترک به من نگاه می‌کرد و من لبخند می‌زدم و به تی‌وی خیره می‌شدم. والدۀ دخترک که نگاهش به زمین بود، خاله اشاراتی می‌کرد که من متوجه نمی‌شدم و والدۀ دخترک که سر بالا می‌آورد، خاله هم مجبور می‌شد بقیۀ چایش را بنوشد. اولِ اشاراتش را فهمیدم که یعنی «می‌خوای بری حرف بزنی؟» اما ادامه‌اش را نمی‌فهمیدم! درمانده از نفهمیدن اشارات خاله بودم که چیزی از ذهنم گذشت. نکند خاله در قالب پیامک اشاراتش را نوشته باشد _چون این عادت را داشت_ و چون گوشی روی سایلنت بود، من متوجه نشده باشم! بله؛ دقیقاً یک پیامک از جانب خاله دریافت کرده بودم که به محض خواندنش، رفتم در جایگاه پدر مطلوب و کلهم اجمعین بدنم بی‌حس شد... 

+ نوشته شده در جمعه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۰۵ توسط مرد صیغه‌ای

«می‌خوای درش بیار» چه صیغه‌ایست؟

دخترک بسانِ شوماخر؛ البته بدون تیک‌آف، از پارک درآمد و مسیر خانه یا هر جای دیگر را در پیش گرفت و من هم نظاره‌گر سبک رانندگی‌اش بودم. وقتی پژوی بژ (به کسر باء)، در میان انبوهی از ماشین‌های مدل‌بالا و مدل‌پایین و رنگارنگ گم شد، چشم در چشم خاله شدم. هیچ‌وقت نتوانستم درست و حسابی به چشم‌های زاغِ خاله‌خانم خیره شوم و این شد که ناخودآگاه چشمم افتاد به پسته‌هایی که یکی‌یکی در میان دو انگشت شست و سبابۀ هر دو دستش، دو نیم می‌شدند و مغز پشت مغز در دهانش قرار می‌گرفتند و تندتند می‌جوید. گفتم: «این آجیلا تخمه هم داره‌ها!». لبخندی زد و چشمان زاغش تا حدودی به سبزی گرایید. شاید چمن‌ها هم اینجا بی‌تأثیر نبودند. چون با والده قمر در عقرب بودیم (نصیحت نکنید!)، دیدم اشاره‌ای فرمودند به خاله‌خانم. بی‌درنگ خاله پرسید: «چطور بود؟» کمی تأمل کردم و با گفتن «بدک نبود!»، پسته را از دست خاله قاپیدم. چه سری (به کسر سین و راء مشدد) است نمی‌دانم، اما یک مطلوب که پیدا می‌شود، پشت‌بندش درهای رحمت‌الهی به سمت من باز شده و مطلوب پشت مطلوب می‌بارد!

خاله که آخرین پستۀ مانده در کاسه را برداشته بود و فقط تخمه کدوهای زبان بسته زار می‌زدند و خودی نشان می‌دادند، همان‌طور که داشت از هم جدا می‌کرد، گفت: «حالا یه مورد دیگه هم مادرت پیدا کرده، فردا شب می‌ریم اونم می‌بینیم و بعد تماس می‌گیریم با اینا». خاله که حرف می‌زند، انگار مهر و موم می‌کنند زبان بنده را. با گفتن «حالا جمع کنید بریم فعلاً، تا فردا شب کی زنده، کی مرده!»، مغز پسته را از او گرفتم و شروع کردیم به جمع کردن وسائل.

ماجرا از این قرار بود که واسطه‌ای که در جریانِ «صیغۀ ساکن طبقۀ چهارم» واسطه شده بود، این‌بار در مراسم الهی_معنوی اعتکاف، موردی را مد نظر قرار داده بود و در یک فرصت مناسب، از همان مسجد تماس گرفته بود با والده و گفته بود که یک دختر پیدا کردم مثل پنجۀ آفتاب؛ از هر انگشتش همین‌طور هنر این‌طرف و آن‌طرف می‌پاشد. در اعتکاف زیر نظرش گرفتم و همین مورد به درد آقا پسر صیغه‌ای شما می‌خورد.

صیغۀ خواستگاری به سبک سیزده‌بدر هم بعد از مراسم اعتکاف صورت گرفته بود و واسطه با خانوادۀ دختر دوم، قرار و مدارها را گذاشته بود و با هماهنگی‌های لازم با والده و با اشارات والده به خاله‌خانم و ابلاغ خاله‌خانم به من، دیالوگ «حالا یه مورد دیگه هم مادرت پیدا کرده، فردا شب می‌ریم اونم می‌بینیم و بعد تماس می‌گیریم با اینا» از دهان مبارک خاله‌خانم، در حین جویدن خرده‌ پسته‌های قبلی خارج شد.

فردا شبِ بعد از صیغه‌ای که به سبک سیزده‌بدر صرف کردیم، خاله تماس گرفت و گفت آماده باشم که دارد به سمت منزل ما حرکت می‌کند. خون به جگر من می‌چکید که این دیگر چه صیغه‌ایست؟ مطلوب پشت مطلوب! از آن‌طرف، زن‌دایی بزرگه هم تماس گرفته بود که یک مورد پیدا کرده و دلش روشن است که می‌شود! اینجا بود که به عظمت ایزد منان پی‌بردم. زن‌دایی را پیچاندیم تا مراسم امشب را هم سپری کنیم تا بعد برویم او را هم ببینیم و بعد «زنگ بزنیم به اینا!» و اگر این نشد «به اونا!»، خلاصه ملغمه‌ای بود از مطلوب و منِ درمانده، بازیچۀ دست «اینا» و «اونا»!

آماده شدیم. من هم کت و شلوار شیکِ مخصوصِ این ماجرا را پوشیدم و در همین حین صدایی در اتاقم پیچید. انگار گوشه‌ای از اتاق کاغذی را تکه‌پاره کردند. همه‌جا را چک کردم و بی‌خیال شدم و به همراه والده رفتیم بیرون از منزل که خاله منتظر ایستاده بود.

خاله‌خانم، خیلی شیک از 206 صندوق‌دارِ دنده اتوماتیک‌شان پیاده شد و کلید ماشین را به دست من سپرد و سوار بر ماشین، رفتیم دنبال واسطه که برویم به سمت مطلوب دوم. حالا بگرد و کی بگرد! آدرس دست واسطه و از این خیابان به آن خیابان، از این کوچه به آن کوچه، گاهی هم بن‌بست! فقط به این‌خاطر که خانۀ مقابلِ «تاکسی سرویس قاصدک» را نوشته بود خانۀ مقابلِ «تاکسی سرویس صدف». خانه را که یافتیم، دیدیم با منزل ما 10 آپارتمان فاصله دارد و ما هی بی‌خود و بی‌جهت دور شهر طواف می‌کردیم.

زنگ زدیم و با سلام و صلوات وارد منزل شدیم. پدر دخترک روی ویلچر نشسته بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد؛ حتی جواب سلام ما را نمی‌توانست بدهد. نه حرف می‌زد، نه می‌شنید و نه می‌توانست حرکت کند. به گفتۀ فرزندش، 6 سال بود که ویلچرنشین شده بود و ما هم برایش از خدای‌متعال طلب شفا (به کسر شین) کردیم.

به صورت ال مانند (به کسر الف و سکون لام)، به ترتیب، واسطه، والده، خاله‌خانم، والدۀ مطلوب، من و برادر مطلوب نشسته بودیم و روبروی من هم پدر مطلوب خیره شده بود به تلویزیون.

دخترک که چایی آورد خشکم زد. از تعجب و حیرت جای دو شاخ را روی سرم احساس کردم. همین‌طور خیره شدم به او و صبر کردم تا واکنش والده‌ام را ببینم. واسطه چایی را با خیال راحت برداشت و یک دستت درد نکند هم تحویل دخترک داد. نگاهم به والده افتاد. چشمانش به قدری باز مانده بود که هر آن گفتم الان دو تخمِ چشمش همراه با عنبیه و شبکیه و مردمک، همه با هم از کاسه روی زمین می‌افتند. آن‌قدر تعجب کرده بود که حواسش به دخترک و سینی چایی که مقابلش گرفته بود، نبود...

+ نوشته شده در پنجشنبه ۳۱ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۲۵ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ خواستگاری به سبک سیزده بدر (2)

شاید خانم‌ها بتوانند چند کار را با هم انجام دهند و خم به ابرو نیاورند، اما ما جماعت مردان، همان یک کار را بتوانیم درست از پسش بر بیاییم، انگار شاخ غول را شکسته‌ایم؛ انقدر برای ما مهم است! قدم‌زدن همراه با تمرکز روی سخنان و تکلم کردن برای من یکی که سخت است. البته دشواری به آن صورت ندارد، اما بخواهی با کسی که تاکنون صحبت نکرده‌ای، قدم بزنی و حرف بزنی، کمی تا قسمتی سخت است. تمرکزی که خدمت‌تان عرض می‌کنم به پیروی از «تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد» است و بیشتر حول اهمیت این موضوع می‌چرخد.

به همین خاطر پیشنهاد قدم نزدن، نشستن و صحبت کردن را در میانۀ مسیر به صورت یک طرح پیشنهاد دادم و دخترک هم پذیرفت و به اولین نیمکت پارک که رسیدیم، همان‌جا سکنی گزیدیم. شما شروع کنید و من شروع کنم؟ نه، شما شروع کنید و خانم‌ها مقدمند و این صحبت‌ها شروع شد. دست آخر (به کسر خاء) مثل همیشه گفتم من شروع کنم بهتر است. گفتم؛ از کار، زندگی، خانواده و... . این‌ها مرسوم است. شناخت‌های اولیه و سطحی از همین‌جاست. اسمت چیست؟ رسمت چیست؟ مرامت چیست؟ کارت چیست؟ و در لابلای همین صحبت‌هاست که راست و دروغ‌های ریز و درشت، با مقایسۀ صحبت‌های آینده _اگر کار به آن‌جا بکشد_ با صحبت‌های فعلی مشخص می‌شود. «تا حدودی»‌اش را فراموش نکنیم؛ تا حدودی مشخص می‌شود. هیچ چیز مطلق نیست. آدم بی‌عیب جایی پیدا کردید، سلام مرد صیغه‌ای را خدمت جناب‌شان ابلاغ بفرمایید. انسانی که از هر لحاظ تکامل یافته باشد، اگر جایی دیدید، از دور برایش دستی تکان بدهید؛ که نیست، که یافت نمی‌شود. دنبالش نباشید. همه یک‌سری محاسن دارند، یک‌سری معایب. کم و زیادش در انسان‌ها فرق می‌کند؛ اما مهم این است که همه هر دو را دارند.

دخترک زجر کشیده بود. این را موقعی فهمیدم که برای اولین بار در یک مراسم نه چندان رسمی خواستگاری، دخترکِ مطلوب گریه افتاد؛ وقتی از گذشته‌اش پرسیدم. سر جمع یک‌سال زندگی کرده بود با شوهری که نمی‌دانم چه زهرماری بر بدن می‌زده که بعدش دخترک را به باد کتک می‌گرفته؛ جوری که با پای خودش نمی‌توانسته ترک منزل کند و در حین گفتن همین عبارات بود که قطرات اشک روی صورتش سر می‌خوردند و من پشیمان از پرسیدن سؤالی که باعث یادآوری خاطرات بد یک دخترک بودم. عذرخواهی کردم؛ بابت اینکه با سؤالم، فریم به فریمِ لحظاتی را در ذهنش ایجاد کردم که نباید می‌کردم.

آرام‌تر که شدیم و محفل دو نفره‌مان که کمی گرم‌تر شد، انگار مشامم به کار افتاد. بوی بدی می‌آمد که تا آن لحظه احساس نکرده بودم بس که غرق در صحبت بودیم. خوب که برانداز کردم، تازه متوجه شدم روی نیمکتی نشسته‌ایم که در جوارش تلی (به فتح تاء) از کودهای حیوانی که برای پارک استفاده می‌شد، ریخته‌اند. دخترک نیز تازه متوجه شد و با چادرش صورتش را پوشاند. برای بار دوم طرحی ارائه دادم به این مضمون که جا عوض کنیم که این‌بار با مخالفت روبرو شد. بو را فراموش کردیم و ادامه دادیم.

ترس داشت. از خواستگار می‌ترسید. سؤال کرد دستِ بزن دارم یا نه! گفت که باید مدت‌ها فکر کند و این‌بار من با طرحش موافقت کردم. صحبت‌ها که تمام شد، به آغوش گرم خانواده‌هامان بازگشتیم. کمی نشستیم و بعد سبک رانندگی‌اش را از دور نظاره کردم. 

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۹ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۰۲:۱۷ توسط مرد صیغه‌ای

صیغۀ خواستگاری به سبک سیزده بدر

خاله انگار می‌خواست برود سیزده بدر. همه چیز برداشته بود. آجیل، میوه، چای و آب‌جوش به صورت مجزا و زیرانداز به مقدار لازم. همه را بسته‌بندی کرده بود و آماده منتظر ما. فقط غذا آماده نکرده بود که آن هم به این خاطر بود که ساعت‌ها از ظهر گذشته بود. وعده کرده بود در پارکی که با خانۀ خودشان 40 کیلومتر فاصله داشت. این برای دخترک بد نبود، چون نزدیک به منزل خودشان بود، ولی برای ما به خاطر طی مسیر طولانی و با ترافیک زیاد، کمی خسته‌کننده بود، اما می‌ارزید. ارزشش به این بود که بعد از مدتی خانه‌نشینی و زندگی تکراری، حال و هوایی عوض می‌کردیم.

وقتی رسیدیم، آنها منتظر ما بودند. مطلوب و والده‌اش. در ماشین نشسته بودند. ماشین را که دیدم گفتم حتماً پدر دخترک هم هست، اما درِ سمت راننده که باز شد، خانمی بلند قد، چادری، کیف به دست از ماشین پیاده شد و از درِ آن طرف هم خانمی مسن، با کمی تعلل، آهسته و آرام از ماشین پیاده شد. این مشاهدات موقعی بود که زیرانداز پهن شده بود و میوه و کاسه آجیل داشت یک به یک روی زیرانداز چیده می‌شد.

سلام و تعارفات مرسوم صورت گرفت و نشستند. من هم ایستاده دخترک و اعمال و رفتارش را زیر نظر داشتم. دروغ چرا؟ زیرچشمی قیافه‌اش را نیز برانداز می‌کردم. خاله تعارف کرد که بنشینم. ایستاده راحت‌تر بودم. ایستاده که باشی تسلطت بر نشسته‌ها بهتر است. امان از سردی اولین برخورد! تا می‌آید همه چیز گرم شود و یا حتی ولرم، پدر آدم در می‌آید. همین‌طور سیخ هم نمی‌شد ایستاد. کمی قدم زدم و طوافی دور تا دور زیرانداز انجام دادم. از دور اشاره کردم به خاله که چایی بریزد تا شاید محفل و انجمن به واسطۀ چایِ پولکی پهلو، کمی گرم شود. خاله قند نیاورده بود و الّا چیزی که عموماً پشت‌بند چایی می‌آید، عبارت «قند پهلو» است. همین‌طور ساکت نشسته بودند. در تعجب مانده بودم که چرا خانم‌ها؟ چهار نفر خانم چرا حرفی برای گفتن نداشته باشند! به خاطر بیکاری به شیر آبی که کنارمان بود ور می‌رفتم. کمی باز و بسته‌اش کردم و بعد یادم افتاد که با بحران بی‌آبی طرفیم و جنگ آینده بر سر آب است. این بود که شیر آب را رها کردم و به سمت لیوان چایی که خاله به سمتم گرفته بود حرکت کردم.

محفل کمی گرم شد. انگار کم‌کمک (به فتح دو کاف اول) خانم‌ها داشتند با هم ارتباط می‌گرفتند. همین‌طور روی چمن‌ها نشستم و شروع کردم به نوشیدن چایی. در همین حین، خاله‌خانم رو کرد به مادر دخترک و فرمود اجازه بفرمایید چایی را نوش‌جان کنند و کمی با هم صحبت کنند. والدۀ مطلوب هم جوابش مشخص بود. جوابی است که ملکۀ ذهن تمام والدین دخترک‌ها در این‌گونه مراسمات است: «اجازۀ ما هم دست شماست». دخترک رو به خاله آرام زیر لب چیزی زمزمه کرد. بعد فهمیدم گفته بود من اصلاً چایی‌خور نیستم و برای این‌که دست‌تان را کوتاه نکنم برداشتم. همین دیالوگی که بنده متوجه نشده بودم، باعث شد که دخترک از جا برخیزد و کفش و کلاه کند و به طرف من بیاید. زمزمه کردم: «به توکل نام اعظمت، بسم‌الله...» آمدم ادامه بدهم و وردهایی برای شروع یک مذاکرۀ خوب و این‌که در مذاکرات کم نیاورم بخوانم که دخترک رسید به من و پیشنهاد قدم زدن در پارک از جانب ایشان صادر شد. قبول کردم و با اجازه از والده‌اش، دو طرف مذاکره کننده از جمع سه نفرۀ روی زیلو نشسته جدا شدیم...

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۰۰:۲۸ توسط مرد صیغه‌ای

بوسه چه صیغه ایست؟

همسر را باید بوسید. حتی وقتی اعصاب ندارد. حتی وقتی داد می‌زند. حتی وقتی بی‌تفاوت شده است. حتی وقتی سرش همش تو گوشیشه! حتى وقتى تا دیر وقت برای خرید بیرون است. حتی وقتی غذایش شور می‌شود. این همسر را باید دورش طلا گرفت! همسر را باید بوسید؛ بوسید و گذاشت کنار!

والّا قحطی که نیومده!

اینم به مناسبت عید، عیدتون مبارک!

+ نوشته شده در شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۰۰ توسط مرد صیغه‌ای

صیغه ای برای ذکور

همان‌طور که قبلاً هم نوشتم، والده‌مان از هر فرصتی برای نفرین کردن فرزندش استفاده می‌کند، بهتر است بنویسم استفاده می‌کرد، این‌جور بهتر است. از نفرین‌های خیلی خفن بگیرید تا نفرین‌های دم‌دستی مثل: «خدا عذابتو زیاد کنه»، «داغتو ببینم» «خیر از زندگیت نبینی» و قس علی هذا. اگر علت این نفرین‌ها را جویا شوید، چند قلم خدمت‌تان ارائه می‌دهم.

مثلا بسکویت که می‌خورم و تکه‌ای از آن توی آشپزخانه افتاده باشد، از گزینۀ اول و اگر با لقمۀ نان و پنیر از آشپزخانه تا اتاقم راه بروم و بخورم، از گزینۀ سوم و اگر پا را از این فراتر بگذارم، از گزینۀ دوم استفاده می‌کند.

حالا یک هفته است که نه تنها از آن نفرین‌ها خبری نیست، بلکه الفاظی مثل: «پچلم» (به کسر پ و چ و فتح لام) یا «مرد صیغه‌ای عزیزم» یا «صیغه‌ای جان» جایگزین آن شده است. اگر به دنبال راهکار این ماجرا هستید، باید بگویم مردانی که با مادرشان زندگی می‌کنند، کافی‌ست ظرف‌های ناهار و شام را به محض این‌که وارد سینک ظرفشویی شدند، بدون اطلاع والده بشویند، آن وقت تأثیر صیغه‌‌پراکنی‌های مرا به واقع درک خواهند کرد.

*****

بی‌ربط نوشت: ذکر «یا غافر» به منظور رفع دشواری‌ها و جهت پنهان ماندن از خطرات مختلف و این‌که از جمله آمرزیده‌شدگان باشیم، به شدت مؤثر است.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۰۴ توسط مرد صیغه‌ای

طوقی چه صیغه ایست؟

هرچه به عید نزدیک می‌شویم، گام به گام به دایی شدنم نزدیک‌تر می‌شوم. دایی شدن هم عالمی دارد، نه؟ خب تا الان تجربه‌اش نکرده‌ام.

امروز داشتم به این فکر می‌کردم که احتمال دارد من تا بزرگ شدن فرزندِ خواهر ازدواج نکنم و از صیغۀ صبر مدد بگیرم تا او بزرگ شود و بفرستمش برای خواستگاری در شهر دیگر. بعد او برود برای خان‌دایی‌اش خواستگاری و از قضا خودش یک دل که نه، بلکه صد دل عاشق مطلوبِ مورد نظر شود و یک رابطۀ عاشقانه-خالصانه با مطلوبِ خان‌دایی‌اش برقرار کند و دست آخر (به کسر خاء) هم پنهانی مطلوبِ خان‌دایی را برای خودش اختیار کند و عقدش کند. احتمال که می‌توان داد، مثل فیلم طوقی!

+ نوشته شده در شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۲۱:۳۱ توسط مرد صیغه‌ای
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان