خاله انگار میخواست برود سیزده بدر. همه چیز برداشته بود. آجیل، میوه، چای و آبجوش به صورت مجزا و زیرانداز به مقدار لازم. همه را بستهبندی کرده بود و آماده منتظر ما. فقط غذا آماده نکرده بود که آن هم به این خاطر بود که ساعتها از ظهر گذشته بود. وعده کرده بود در پارکی که با خانۀ خودشان 40 کیلومتر فاصله داشت. این برای دخترک بد نبود، چون نزدیک به منزل خودشان بود، ولی برای ما به خاطر طی مسیر طولانی و با ترافیک زیاد، کمی خستهکننده بود، اما میارزید. ارزشش به این بود که بعد از مدتی خانهنشینی و زندگی تکراری، حال و هوایی عوض میکردیم.
وقتی رسیدیم، آنها منتظر ما بودند. مطلوب و والدهاش. در ماشین نشسته بودند. ماشین را که دیدم گفتم حتماً پدر دخترک هم هست، اما درِ سمت راننده که باز شد، خانمی بلند قد، چادری، کیف به دست از ماشین پیاده شد و از درِ آن طرف هم خانمی مسن، با کمی تعلل، آهسته و آرام از ماشین پیاده شد. این مشاهدات موقعی بود که زیرانداز پهن شده بود و میوه و کاسه آجیل داشت یک به یک روی زیرانداز چیده میشد.
سلام و تعارفات مرسوم صورت گرفت و نشستند. من هم ایستاده دخترک و اعمال و رفتارش را زیر نظر داشتم. دروغ چرا؟ زیرچشمی قیافهاش را نیز برانداز میکردم. خاله تعارف کرد که بنشینم. ایستاده راحتتر بودم. ایستاده که باشی تسلطت بر نشستهها بهتر است. امان از سردی اولین برخورد! تا میآید همه چیز گرم شود و یا حتی ولرم، پدر آدم در میآید. همینطور سیخ هم نمیشد ایستاد. کمی قدم زدم و طوافی دور تا دور زیرانداز انجام دادم. از دور اشاره کردم به خاله که چایی بریزد تا شاید محفل و انجمن به واسطۀ چایِ پولکی پهلو، کمی گرم شود. خاله قند نیاورده بود و الّا چیزی که عموماً پشتبند چایی میآید، عبارت «قند پهلو» است. همینطور ساکت نشسته بودند. در تعجب مانده بودم که چرا خانمها؟ چهار نفر خانم چرا حرفی برای گفتن نداشته باشند! به خاطر بیکاری به شیر آبی که کنارمان بود ور میرفتم. کمی باز و بستهاش کردم و بعد یادم افتاد که با بحران بیآبی طرفیم و جنگ آینده بر سر آب است. این بود که شیر آب را رها کردم و به سمت لیوان چایی که خاله به سمتم گرفته بود حرکت کردم.
محفل کمی گرم شد. انگار کمکمک (به فتح دو کاف اول) خانمها داشتند با هم ارتباط میگرفتند. همینطور روی چمنها نشستم و شروع کردم به نوشیدن چایی. در همین حین، خالهخانم رو کرد به مادر دخترک و فرمود اجازه بفرمایید چایی را نوشجان کنند و کمی با هم صحبت کنند. والدۀ مطلوب هم جوابش مشخص بود. جوابی است که ملکۀ ذهن تمام والدین دخترکها در اینگونه مراسمات است: «اجازۀ ما هم دست شماست». دخترک رو به خاله آرام زیر لب چیزی زمزمه کرد. بعد فهمیدم گفته بود من اصلاً چاییخور نیستم و برای اینکه دستتان را کوتاه نکنم برداشتم. همین دیالوگی که بنده متوجه نشده بودم، باعث شد که دخترک از جا برخیزد و کفش و کلاه کند و به طرف من بیاید. زمزمه کردم: «به توکل نام اعظمت، بسمالله...» آمدم ادامه بدهم و وردهایی برای شروع یک مذاکرۀ خوب و اینکه در مذاکرات کم نیاورم بخوانم که دخترک رسید به من و پیشنهاد قدم زدن در پارک از جانب ایشان صادر شد. قبول کردم و با اجازه از والدهاش، دو طرف مذاکره کننده از جمع سه نفرۀ روی زیلو نشسته جدا شدیم...