«می‌خوای درش بیار» چه صیغه‌ایست؟

دخترک بسانِ شوماخر؛ البته بدون تیک‌آف، از پارک درآمد و مسیر خانه یا هر جای دیگر را در پیش گرفت و من هم نظاره‌گر سبک رانندگی‌اش بودم. وقتی پژوی بژ (به کسر باء)، در میان انبوهی از ماشین‌های مدل‌بالا و مدل‌پایین و رنگارنگ گم شد، چشم در چشم خاله شدم. هیچ‌وقت نتوانستم درست و حسابی به چشم‌های زاغِ خاله‌خانم خیره شوم و این شد که ناخودآگاه چشمم افتاد به پسته‌هایی که یکی‌یکی در میان دو انگشت شست و سبابۀ هر دو دستش، دو نیم می‌شدند و مغز پشت مغز در دهانش قرار می‌گرفتند و تندتند می‌جوید. گفتم: «این آجیلا تخمه هم داره‌ها!». لبخندی زد و چشمان زاغش تا حدودی به سبزی گرایید. شاید چمن‌ها هم اینجا بی‌تأثیر نبودند. چون با والده قمر در عقرب بودیم (نصیحت نکنید!)، دیدم اشاره‌ای فرمودند به خاله‌خانم. بی‌درنگ خاله پرسید: «چطور بود؟» کمی تأمل کردم و با گفتن «بدک نبود!»، پسته را از دست خاله قاپیدم. چه سری (به کسر سین و راء مشدد) است نمی‌دانم، اما یک مطلوب که پیدا می‌شود، پشت‌بندش درهای رحمت‌الهی به سمت من باز شده و مطلوب پشت مطلوب می‌بارد!

خاله که آخرین پستۀ مانده در کاسه را برداشته بود و فقط تخمه کدوهای زبان بسته زار می‌زدند و خودی نشان می‌دادند، همان‌طور که داشت از هم جدا می‌کرد، گفت: «حالا یه مورد دیگه هم مادرت پیدا کرده، فردا شب می‌ریم اونم می‌بینیم و بعد تماس می‌گیریم با اینا». خاله که حرف می‌زند، انگار مهر و موم می‌کنند زبان بنده را. با گفتن «حالا جمع کنید بریم فعلاً، تا فردا شب کی زنده، کی مرده!»، مغز پسته را از او گرفتم و شروع کردیم به جمع کردن وسائل.

ماجرا از این قرار بود که واسطه‌ای که در جریانِ «صیغۀ ساکن طبقۀ چهارم» واسطه شده بود، این‌بار در مراسم الهی_معنوی اعتکاف، موردی را مد نظر قرار داده بود و در یک فرصت مناسب، از همان مسجد تماس گرفته بود با والده و گفته بود که یک دختر پیدا کردم مثل پنجۀ آفتاب؛ از هر انگشتش همین‌طور هنر این‌طرف و آن‌طرف می‌پاشد. در اعتکاف زیر نظرش گرفتم و همین مورد به درد آقا پسر صیغه‌ای شما می‌خورد.

صیغۀ خواستگاری به سبک سیزده‌بدر هم بعد از مراسم اعتکاف صورت گرفته بود و واسطه با خانوادۀ دختر دوم، قرار و مدارها را گذاشته بود و با هماهنگی‌های لازم با والده و با اشارات والده به خاله‌خانم و ابلاغ خاله‌خانم به من، دیالوگ «حالا یه مورد دیگه هم مادرت پیدا کرده، فردا شب می‌ریم اونم می‌بینیم و بعد تماس می‌گیریم با اینا» از دهان مبارک خاله‌خانم، در حین جویدن خرده‌ پسته‌های قبلی خارج شد.

فردا شبِ بعد از صیغه‌ای که به سبک سیزده‌بدر صرف کردیم، خاله تماس گرفت و گفت آماده باشم که دارد به سمت منزل ما حرکت می‌کند. خون به جگر من می‌چکید که این دیگر چه صیغه‌ایست؟ مطلوب پشت مطلوب! از آن‌طرف، زن‌دایی بزرگه هم تماس گرفته بود که یک مورد پیدا کرده و دلش روشن است که می‌شود! اینجا بود که به عظمت ایزد منان پی‌بردم. زن‌دایی را پیچاندیم تا مراسم امشب را هم سپری کنیم تا بعد برویم او را هم ببینیم و بعد «زنگ بزنیم به اینا!» و اگر این نشد «به اونا!»، خلاصه ملغمه‌ای بود از مطلوب و منِ درمانده، بازیچۀ دست «اینا» و «اونا»!

آماده شدیم. من هم کت و شلوار شیکِ مخصوصِ این ماجرا را پوشیدم و در همین حین صدایی در اتاقم پیچید. انگار گوشه‌ای از اتاق کاغذی را تکه‌پاره کردند. همه‌جا را چک کردم و بی‌خیال شدم و به همراه والده رفتیم بیرون از منزل که خاله منتظر ایستاده بود.

خاله‌خانم، خیلی شیک از 206 صندوق‌دارِ دنده اتوماتیک‌شان پیاده شد و کلید ماشین را به دست من سپرد و سوار بر ماشین، رفتیم دنبال واسطه که برویم به سمت مطلوب دوم. حالا بگرد و کی بگرد! آدرس دست واسطه و از این خیابان به آن خیابان، از این کوچه به آن کوچه، گاهی هم بن‌بست! فقط به این‌خاطر که خانۀ مقابلِ «تاکسی سرویس قاصدک» را نوشته بود خانۀ مقابلِ «تاکسی سرویس صدف». خانه را که یافتیم، دیدیم با منزل ما 10 آپارتمان فاصله دارد و ما هی بی‌خود و بی‌جهت دور شهر طواف می‌کردیم.

زنگ زدیم و با سلام و صلوات وارد منزل شدیم. پدر دخترک روی ویلچر نشسته بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد؛ حتی جواب سلام ما را نمی‌توانست بدهد. نه حرف می‌زد، نه می‌شنید و نه می‌توانست حرکت کند. به گفتۀ فرزندش، 6 سال بود که ویلچرنشین شده بود و ما هم برایش از خدای‌متعال طلب شفا (به کسر شین) کردیم.

به صورت ال مانند (به کسر الف و سکون لام)، به ترتیب، واسطه، والده، خاله‌خانم، والدۀ مطلوب، من و برادر مطلوب نشسته بودیم و روبروی من هم پدر مطلوب خیره شده بود به تلویزیون.

دخترک که چایی آورد خشکم زد. از تعجب و حیرت جای دو شاخ را روی سرم احساس کردم. همین‌طور خیره شدم به او و صبر کردم تا واکنش والده‌ام را ببینم. واسطه چایی را با خیال راحت برداشت و یک دستت درد نکند هم تحویل دخترک داد. نگاهم به والده افتاد. چشمانش به قدری باز مانده بود که هر آن گفتم الان دو تخمِ چشمش همراه با عنبیه و شبکیه و مردمک، همه با هم از کاسه روی زمین می‌افتند. آن‌قدر تعجب کرده بود که حواسش به دخترک و سینی چایی که مقابلش گرفته بود، نبود...

+ نوشته شده در پنجشنبه ۳۱ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۲۵ توسط مرد صیغه‌ای
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان