صیغۀ ساکن طبقۀ چهارم (4)

استارت زدم و حرکت کردم. در محل قرار منتظر ایستاده بودم که ناخوداگاه سرم به طرف راست چرخید. چیزی که دیدم، خانه خرابم کرد، برگشتیم سر خانۀ اول! دخترک داشت با والده‌اش می‌آمد.

به سه‌راه که رسیدند، یعنی پنجاه قدمی من، با هم دست دادند و والده‌اش رفت به سمت پله‌های تعبیه شده برای پیاده‌رو و خود دخترک هم به سمتم آمد. خدایا! باز این چه آزمونی بود؟ چرا من را این‌گونه امتحان می‌کنی! چرا با این‌که بارها زود قضاوت کردم و ضربه‌اش را خوردم و فی‌الفور به «غلط کردن» افتادم و تصمیم گرفتم از این غلط‌ها نکنم، باز غلط کردم!

انگار ساخته شده‌ایم برای «غلط کردن»، یک بار نشد که علاج واقعه قبل از وقوع کنیم. برای دومین بار بود می‌دیدمش. سوار شد و حرکت کردیم. با والده‌اش همراهی کرده بودند تا او نزد من بیاید و والده‌اش سمت اموات. هر دو به سمت اموات آمده بودند، من میتی (به فتح میم و کسر یاء) بودم که با دیدنش زنده شده بودم. تا شهر چهل‌تایی داشتیم؛ چهل کیلومتر تا مرکزی که پاتوق من است. که هر موقع چنین موردی پیش می‌آید، تنها آن‌جاست که آغوشش باز است تا به من خوش بگذرد و می‌دانم که به دخترک هم خوش می‌گذرد. اصلاً هر که را برده‌ام راضی بوده است.

می‌گفت: «کاری کنید تا اذان نشده برگردیم!» تا می‌رسیدیم اذان را می‌گفتند. همین راه درمان بود تا بیشتر بماند. می‌گفت: «حالا نمیشه همین نزدیکی‌ها بریم؟» نه نمی‌شد، چون تا مرکز، آن‌جایی که برای‌تان نوشتم، همه جا خاک مرده ریخته بودند و صفایی نداشت برای مذاکره و خوش‌گذرانی برای معرفت.

برنامه‌هایی ریخته بودم. اول نماز را در آن امامزاده می‌خواندیم. زیارت می‌کردیم. بعدش به سمت آن بستنی‌فروشی معروف می‌رفتیم و برای او بستنی و برای خودم فالوده سفارش می‌دادیم، البته در صورتی که او فالوده دوست نداشت. بعد روبروی همان مغازه، روی چمن‌ها می‌نشستیم و در حین خوردن خوش‌مزه‌ها، مسائل معرفتی و صیغه‌های شناخت را صرف می‌کردیم. بعدش که سیر صحبت کردیم و گرسنه‌مان می‌شد، می‌بردمش به سمت رستوران سنتی داخل سوق (به ضم سین) و از پله‌هایش عاشقانه و عارفانه بالا می‌رفتیم و آن گارسون باصفایش که به تازگی رفاقتی هم بین ما رد و بدل شده بود، ما را به سمت یکی از تخت‌های باصفا رو به حوض راهنمایی می‌کرد و می‌نشستیم و ادای پول‌دارها را در می‌آوردیم. منو ورق می‌زدیم و تعارف می‌کردیم و دست آخر (به کسر خاء) هم بدون توجه به آن‌چه آن‌جا نوشته بودند، جوجه، آن هم از نوع ران، سفارش می‌دادیم و به دنبالش ماست و موسیر و نوشابه و مخلفاتش می‌آمد. و حالا با گفتن: «کاری کنید تا اذان نشده برگردیم!» داشت تمام نقشه‌هایم را نقش برآب می‌کرد!

تا رسیدیم تاریک شده بود. ماشین را که پارک کردم، گفتم: «حالا یا می‌برندش و پیاده برمی‌گردیم یا این‌که با همین رخش طی طریق خواهیم کرد.» شروع کرد به آیة الکرسی خواندن و 5 آیةالکرسی خواند. خوب که خواند کفت: «5 تا فرشته مأمور کردم که مواظبش باشند.» به شوخی گفتم: «حق الزحمه‌اش هم با خود شما باشه!»

چیز تازه‌ای نگذشت. تمام رفتار و کردار همدیگر را مورد بررسی قرار می‌دادیم و در موردش حرف می‌زدیم. در حین خوردن همان بستنی حرف‌های‌مان را زدیم. در این میان چیزی که در گلویش گیر کرده بود را با گفتن «راستی...» بالاخره بیان کرد. «راستی؛ شما نگفتین اهل دود هستین یا نه؟» خواستم لعنت کنم باعث و بانی این دود را که دیدم والده‌ام است. خلاصه چیزی سر هم‌بندی تقدیمش کردم.

تمام برنامه طبق نقشه‌ای که در سر داشتم گذشت. در راه برگشت هم حتی حرف زدیم. عاشق ترافیک‌های شبانه‌ام. علی‌الخصوص اگر فضا دو نفره باشد. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم تا به آپارتمان‌شان رسیدیم. گفتم: «شرمنده‌ام که یواش اومدم، خواستم بیشتر در جوار هم باشیم!» پاسخ درخور داد و صیغۀ خداحافظی را صرف کرد. از لحظه‌ای که از ماشین پیاده شد، ایستادم و چشم از او برنداشتم تا به طبقۀ چهارم رسید. در را که باز کرد و رفت داخل، پدال گاز را به آرامی فشار دادم.

و اکنون منتظر جوابم...

+ نوشته شده در يكشنبه ۴ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۸:۴۸ توسط مرد صیغه‌ای
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان