دخترک، شبیه خیلی از دخترها که قبلاً دیده بودم، سر به زیر نبود و تمام صحبتها، فیس تو فیس و چشم در چشم صورت گرفت، یعنی اینجور نبود که دو طرف خجل، تنها گلهای (به ضم گاف) فرش را بشماریم. خیلی رک و روراست شروع کرد: «ببینید، اصولاً برای من مالِ دنیا ارزش نداره، نمیگم مهم نیست، مهمه، اما اولویت نداره. برا من سه تا چیز خیلی مهمه، یکی ایمان...» یاد اولین دیالوگ همسر سابق در آن 55 دقیقۀ کذایی افتادم. ادامه داد: «... یکی اخلاق و دیگه اینکه طرف مقابلم اصلاً اهل دود نباشد، از هر نوعش...»
دود را که گفت، داغ دلم تازه شد. والده به خیال خویش، تفکرش این است که هر چه سر و سادهتر، تو دل بروتر و هر چه صادقتر، دوست داشتنیتر؛ درست، اما مصداقهایش فرق میکند. از این باب، روز قبل از خواستگاری که از اتفاق با همین مطلوب به اردوی کلاسی رفته بودند، تمامی گذشتۀ مرد صیغهای را بیکم و کاست در اختیار مطلوب قرار داده بود، بدون اینکه سوالی از او پرسیده شود. نکتهاش اینجاست که سوالی نپرسیده بودند و همه چیز مرد صیغهای را توسط والدۀ صادق در اختیار گرفته بودند و این برای من همیشه دردآور بوده است، دردش این است که وقتی فامیلِ مطلوب را پرسیدم، والدهام گفت: «نمیدونم، خودت فردا شب که رفتیم ازش بپرس!» کم مانده بود سرم را محکم به دیوار آشپزخانه بکوبم؛ چرا که نپرسیده، هر نوع اطلاعاتی را داده بود، اما کمترین اطلاعات را که فامیل دخترک باشد، از دخترک اخذ (به سکون خاء و ذال) نکرده بود و گفته بود که یک زمانی سیگار میکشیده و دیگر دود نمیکند. دخترک که گفت «دود»، خاکسترهای روی آتش کنار رفت.
گفتم: «تا ببینیم ایمان تعریفش چیه، اگه همین نماز و روزه باشه، شکر خدا. اخلاق رو باید از دیگران پرسید و نمیتونم خودم بگم که اخلاقم خوبه یا بد، همیشه سعی کردم معقول باشم.» اما از دود حرفی نزدم.
از ملاکهایش گفت. از اینکه تنهاست، نه خواهری، نه برادری، خودش و مادرش. تنها همدمش مادرش بوده و پدرش را سال 86 از دست داده بود. گفت که خیلی ریز بین است و به کوچکترین نکتهها در طالبش توجه میکند. حتی گفت: «ببینید الان مثلاً شما وقتی مادرم پا شد که از پذیرایی بره بیرون، شما جلوی پاش بلند شدید و ساکن ننشستید! این چیزا خیلی برام مهمه.» فکر کردم که بعضیها چقدر در حد خاله ریزه، ریز میشوند در مسائل و این نکته را خودم هم مهم میدانم، چرا که کوچکترین رفتار ما شخصیت ما را تشکیل میدهند و این برای مطلوب باید مهم باشد.
الباقی صحبتها حول مرگ پدر و گذشته و زندگیهای ملت قدیم و روش تحقیق خواستگاری و... گذشت و 50 دقیقه صحبت کردیم. صدای اذان که به گوشمان رسید، دخترک گفت: «فکر میکنم برای این جلسه و شناختمون کافی باشه، بماند که بیشتر در مورد گذشتهها صحبت کردیم، اما باز هم بد نبود.»
اعلام موافقت کردم و نساء داخل هال را فراخواندیم و بیست دقیقهای به خوردن چایی و شیرینی و گپ گذشت. از خانۀ واسطه که خارج شدیم، احساس کردم به شدت به یک پیاده روی متفکرانه نیازمندم.