می دانستم که اینجا را مطالعه میکند. یواشکی! گاهی هم مزین میکرد به یک کامنت با نام مبارکش. همان که گذاشته بود بر روی بلوتوث. قشنگ بود، نامش را میگویم. ایام خوبی را سپری کردم با او، تجربهای نو و متفاوت. دیشب خبری شادم کرد حسابی! از زبان والدۀ محترمه. فهمیدم که وارد عرصۀ زندگی شده و خطبۀ عقدش خوانده شد. اصلا این سهچهار روز هر کجا رفته بودم و نشده بود، همه رفته بودند خانۀ بخت. شاید حرف همسرِ دایی بزرگه درست از آب درآمده، هر کجا پا میگذارم، بختش باز میشود برای فردِ دیگری. گفتم اگر اینطور است بگرد ببین بخت برگشتهای نیست تا ورود کنیم به منزلشان، خدا را چه دیدی، شاید گرفت و باز شد، بختش را میگویم. بگذریم، معتقد به این خرافات نیستم. هر چه خدا خواست همان می شود. یاس که دیگر خودش بوی مهربانی میداد. از صمیم قلب براش آرزوی خوشبختی میکنم.
صفحه را که باز کردم نوشته بود «یک سکانس سینمایی دردناک: چرا کاپیتان پرسپولیس در ۳۰ سالگی و در خواب سکته کرد؟» بالاش هم عکس هادی نوروزی را زده بود. صفحه سینمایی باشد و هر روز خبر های داغ سینمایی را از آن مرور کنی و بعد عکس یک فوتبالیست را در همین صفحه ببینی با آن تیتر سینمایی در زیرش، بعید میدانم که تصور نکنی که هادی نوروزی هم مثل پژمان، وارد عرصۀ هنر هفتم شده باشد. اینبار اما خبر راست است و هادیِ پرسپولیس در 30 سالگی جداً سکته کرده بود!
بفرمایید؛ سکته! مگر ورزشکار نبود؟ مگر کشتیگیر قابلی نبود و بعدش راه پیدا کرد به مستطیلِ سبز؟ مگر 30 سال بیشتر داشت؟ دودی که نبود، سیگار هم که نمیکشید، پس مرگ دست خداست، سیگاری باشی و نباشی فرقی نمیکند، موعدش که برسد، بار و بندیل سفر را باید ببندی و به سلامت!
همۀ این افکار کافیست تا دست ببری به جا لباسی و شلوار آویخته به آن را بکشی و معلومت نشود که کی سگک کمربند را جا زدهای! مرگ که سیگاری و غیر سیگاری نمیشناسد، ورزشکارِ مملکت از دنیا رفت با وجود اینکه ورزشکار قابلی بود. کلنجار شروع شد؛ باید اهل دخان باشی که بفهمی چه میگویم و معنی این کلنجار را بفهمی. لباس پوشیده و آماده شدم برای عزیمت به پارکینگ و ملاقات با کیوسکدارش. تمام فکر و ذکرم شده بود امام هادی علیهالسلام و هفتِ هفت و شمایی که خواهرانه و برادرانه حمایتم کرده بودید؛ این یک طرف ماجرا بود، مگر نه اینکه هر ماجرا دو طرف دارد؟ سه روز و دو شب تحمل کرده بودم. آخ نگفته بودم، فکرش که رها نمیکند، باید خودت مرد باشی و فکر را هدایت کنی، اما یک جا زور میشود که باز باید مرد باشی و آنقدر دست و پنجه نرم کرده باشی تا باز بتوانی هدایت کنی؛ اما من مردِ این میدان نبودم و تسلیم شدم، رفتم و محکم در را بستم.
با چه ذوقی هم سرعت گرفته بودم. نشستم روی نیمکتِ نزدیک کیوسک. بگیرم؟ نگیرم؟ سه روز و دو شب تحمل کردم، این خبر از کجا سر درآورد؟! بفرما، ورزشکار هم که باشی ممکن است سکته کنی، این همه که سیگار را عامل سکته معرفی میکنند کشکِ کشک است و با گفتن «گور پدر دنیا» ایستادم مقابل کیوسک دار. سلام و تعارفات مرسوم بین ما رد و بدل شد، آدم خوبیست، خودش مرا که ببیند پاکت دخان را آماده میکند، بیاینکه حرفی بزنم. برگشتم به سمت خیابان. باز کلنجار شروع شد، با همان دو طرف ماجرا. شب عید هم هست و چقدر شلوغ، کیف هم میدهد. بازگشتم به سمت کیوسک دار. دست بردم به جیب تا پولش را بدهم.
در ذهنم میچرخید؛ شما، سهشنبه، هفتِ هفت، امام هادی، هادی نوروزی، ورزشکار، سکته، سهشنبه، امام هادی، هفتِ هفت، شما، هادی نوروزی، هفتِ هفت، امام هادی، سه شنبه، قرآن؛ آخر یک طرف باید میچربید، امام هادی، هفتِ هفت، سهشنبه، هادی نوروزی، سکته در خواب، شما، سه شنبه، هفتِ هفت؛ سری تکان دادم و پول را به کیوسکدار دادم و با صدای مردانۀ مردانه گفتم: «چهار تا از این پیراشکیها لطفاً» گرفتم و زود خودم را رساندم به لیوان شیرِ در یخچال و هر چهارتا پیراشکی را با همان لیوان شیر ریختم در خندقِ بلا، جای شما خالی خیلی هم خوشمزه بود و الان هم در خدمت شما هستم با سه روز و سه شب پاکی که به دعای شما عزیزان در این شب عید، این قصه سر دراز خواهد داشت.
چند روز پیش ظهر، غذا حاضری داشتیم، خانۀ دایی بزرگمان. از همان حاضریهایی که باد میزنند. از همان حاضریهایی که قدیم، شب جمعه به شب جمعه که همه جمع میشدند خانۀ آقابزرگشان، میخوردند. از همان حاضریهایی که قدیمترها عید به عید میخوردند و امروز دیگر الحمدلله به وفور یافت میشود. زن دایی بزرگمان که اخیراً وارد جمع خانواده شدند، هر موقع مهمانی وارد منزلشان میشود، بساطش را راه میاندازد، هر که میخواهد باشد، و بعد که بهش میگویی که هر روز حاضری؟ پس یک مرتبه غذایی درست کنید که دست پخت جنابتان را مزهمزه کنیم، کش و تابی (به کسر کاف) به خودش میدهد و میگوید که «این از همش راحتتره!» ولی چو افتاده که دست پختش خوب نیست. بعضی از مردها هم که روی این قضیه حساس!
بعد همیشه هم شاخ توی جیب منِ صیغهای میکند که تو خوب درست میکنی و بعد هم با هزار عذرخواهی که «وا، ببخشید، حالا یه امروز شما اومدین اینجا، تازه خودتون هم باید ناهارو باد بزنین، ببخشین!» من را به سمت منقل روانه میکند.
چند روز پیش که داشتم باد میزدم حاضریِ دایی را، صدای والده را از داخل اتاق میشنیدم که میگفت: «چند سالشون هست؟... سوادشون؟... جدی؟... آخه کبری خانم می گفت که درس خوندس!... حالا باید صحبت کنیم...» خندیدم و یک عدد جوجۀ داغ از سیخ کشیدم بیرون و جایتان خالی گذاشتم در فم(به فتح فاء).
والده یک مقدار گوششان سنگین است، یعنی از همان ابتدا اینطور بود، به همین خاطر همیشه با تلفن که صحبت میکنند، آن طرف خط را هم به کیش خود میپندارند و مدام داد میزنند. بعد وقتی به او گفتم که باز کیس جدید پیدا کردی؟ خندید و با طعنه گفت: «ببین چطور این چیزارو خوب میشنویا!» بنده خدا نمیدانست از بس داد میزند، تمام همسایهها فهمیدند کیسی که پیدا کرده دیپلمه است.
علیایحال باز امروز کل خانه شده بود صدای والده؛ بعد که حرفاش تمام شد، پرسیدم: «باز دوباره کیسِ جدید؟» و او هم باز گفت: «این چیزارو تو خوب میشنوی! سرت به کارته یا گوشِت به منه؟!»
یواشکی صداشو ضبط کردم که شاید... شاید بگذارم که شما هم بشنوید، شاید!
به توکل نام اعظمت...
به دعای شما دوستان و مخاطبین دوست داشتنی...
میلاد امام علی النقی علیه السلام براتون بابرکت!
زیاد اهل تبلیغ کردن نیستم، خودتان در گذشته شاهد بودید، و حتی کامنتهای حاوی تبلیغ را در حد یک جواب سلام، از کنارش رد میشدم، اما خواندن بعضی از وبها، مانند خواندن یک کتاب شرین است. نه همه، بلکه وبهایی که نویسندههاشان حرفی برای گفتن دارند و حرفشان هم چون از دل بر میآید، لاجرم بر دل هم مینشیند. سعی کنید نسبت به فضای مجازی وسواس داشته باشید و هر مطلبی را به خورد ذهن مبارکتان ندهید، اندازه نگهدارید که اندازه نکوست، هم لایق دشمن است و هم لایق دوست؛ از همین سبب وبی رو به شما معرفی می کنم که خواندنش خالی از لطف نیست.
بی ربط نوشت:
ذکرِ «یا رحمان» علم و دانش را زیاد میکند و افسردگی و دلتنگی را از بین میبرد.
دو تا تکه کاغذ سفیدِ قشنگ از یک برگۀ سفیدِ تا نخورده جدا کردم و روی هر کدام چیزی نوشتم و باز قشنگ تاشون کردم مربعوار، و شیک گذاشتمشان صفحۀ 110 قرآن، ذیلِ سورۀ مائده.
والده داشت توی آشپزخانه تدارک خوراک لوبیا میدید. میداند فرزندش به شدت میپسندد؛ آن هم همراه با یک تنِ ماهی. قرآن را باز کردم و گرفتم روبرویش. تنها یک بار پرسید «چیه؟» و بدون پاسخ، یکی از آن مربعهای کوچک شده را برداشت و داد دستم.
برگشتم به اتاقم و به آرامی بازش کردم. نوشته بود: «سه شنبه، هفتم مهرماه 1394»
صیغه نوشت:
[1] امشب همه دعوتند عروسی و من قرار است انس بگیرم با کتاب و کاغذ و قلم.
[2] فردا متولد میشوم انشاءالله.
[3] میلاد امام دهم، حضرت هادی علیهالسلام مبارک!
مخاطب «شمیم» چون خصوصی کامنت مرقوم فرموده بودین، جوابتونو اینجا میدم:
قبلاً هم گفتم، باز هم میگم و هر چند بار که نیاز باشه میگم که ازدواج ربطی به درس خواندن نداره، شنیدین که میگن: «جوانی هم بهاری بود و بگذشت!» بهار زندگی، جوانیه و وقتی رسیدیم به تابستان هوا گرم میشه و وقتی برسیم به پاییز برگهامون میریزه، دیگه چه فایده؟!
خالۀ بزرگ خودم، 30 ساله که ازدواج کرده، الان داره فوق لیسانس میگیره؛ پس ازدواج منافاتی با درس خواندن نداره.
درس بخوانید، فوق تخصص بگیرید، پرفسور بشید، خیلی هم عالی و باعث افتخارِ مملکت، اما وقتی خواستگاری با این وجنات و به قول خودتون وضعیت نرمال پیدا شده، ازدواج رو از دست ندید، شاید که بعدها نادم و پشیمان بشید. میتونید یکی از شروطتون رو برای ازدواج، تحصیل بذارید.
خوشبخت بشید ایشالا!
یکی از اساتید امروز زبان به شکوه (به کسر شین و واو) باز کرده بود و از اجاقکوری مینالید. بعدش گفت که چرا یک نفر از هم وطنانمان در سیستان باید 40 تا فرزند داشته باشد و خدا حتی نیمنگاهی به من در این سر کشور نیندازد. من هم کلی برایش فلسفه بافی کردم که از این حرفها نزند و همیشه تکیه کلامش و ورد زبانش (به کسر واو) این باشد که «حکمتتو شکر!» بعد ازش پرسیدم که جریان 40 تا بچه را که جدی نگفته؟ و او هم قسم خورد که حقیقت دارد.
بعد نشستیم حساب کردیم که اگر آن هموطن 40 عدد بچه داشته باشد و همه هم تحت سرپرستی خودش باشند و زندگیِ مجزا نداشته باشند، نزدیک به 2 میلیون یارانه دریافت میکند، البته اگر انصراف نداده باشد که طبیعتا باید مغز ... خورده باشد.
به هر صورت یک زمانی بود که فریاد میزدند که «فرزند کمتر، زندگی بهتر!» و والد بنده هم به تبعیت از شعار مذکور، دور خودش را خلوت کرد و بر عکس امروز، نویدِ تولید میدهند، تا ببینیم فردا چه پیش آید که مطمئناً هر چه پیش آید، خوش آید.
این همه فلسفه بافی کردم که برسم به این نکته که منِ شیعۀ علی علیهالسلام دلم میخواهد که از آن هموطن سیستانی عقب نمانم؛ حالا نه 40 تا، بلکه 5 تا فرزند برای خودم متصور شدهام که در ادامۀ مطلب میآورم؛ نگویید تربیت هم میخواهند که منظورم با تربیتِ صحیح است و نگویید نانش را از کجا در بیاورم که هر آن کَس که دندان دهد، نان دهد.
بعضی از کامنت ها حبف است که در حد یک کامنت بمانند.
نامه تاثیر گذار فرزند یکی از کشته شدگان حادثه منا:
از دیشب که مخاطب «هلیا» خبر «منا» را برای من بازگو کرد، چرخی زدم در فضای نسبتاً مجازی و از چند و چون ماجرا آگاه شدم، به طوری که اگر ایشان نمیگفتند، امروز گیج و پیج میشدم که مردم چه میگویند. صبح اول وقت که برای گرفتن یک بسته دخان رفته بودم مغازۀ سر بازار، مغازهدار، مشتریها را که صف کشیده بودند نمی دید، انگار که هفتهشت نفر روح در مغازه ایستاده بودند. داشت با یک نفر در مورد حادثۀ منا صحبت میکرد، صحبت که چه عرض کنم، کلهم اجمعین صاحب مغازههای اطراف جمع شده بودند به خیال اینکه دعواست. آن یک نفر مخالف حج بود و مغازهدار موافق، ربطش را به حادثه نمیفهمیدم. آنچنان بحث میکردند و داد و قال که چنین مباحثهای محمد صدر با همقطارانش در تختگاه نکرده است. بعدش در حین داد و قال تخمه هم میکشید، تخم مرغ هم وزن میکرد، پاکت سیگار را هم میداد.
در پیرایش میلاد (آرایشگاه نه، پیرایشگاه!) هم بحث حج و حاجی داغِ داغ بود. اینبار اما موافق نداشتند. بعضی هم مخالف با آل سعود بودند و در کنارش هم با چنان نطق گیرایی میگفتند: «مردند که مردند، میخواستند پولشان را به جیب این عربها نریزند.» جوان دانشجو چنان جملاتی بیان میکرد و تز میداد که باید میبودید و میدیدید.
مادربزرگ من هم که از همه جا بیخبر است، این حادثه را تفسیر میکرد. تا رسیدم منزلشان بعد از اینکه گفت: «پس تو هنوز کاری برای خودت نکردی» شروع کرد به تفسیر حادثۀ منا.
فقط کیوسکدارِ سر پارکینگمان در این مورد بحث نکرده بود که آن هم باز همین امشب در حین انتقال پاکت دخان به بنده، تفسیرش از واقعه را تحویل میداد. تفسیر جالبی هم داشت، میگفت: «اینا همه سیاسته، میگن شیمیایی پاشیدن بین حاجی ها.» حالا این شیمیایی چیست و چطور میپاشند بین حاجیها، باید ان قلتش را پیش خود شخص کیوسک دار ببرید.
ملت همیشه در صحنه، منتظر چنین وقایعی هستند که هر جور خواستند خودشان تفسیرش کنند و حتی احتمال ندهند که یک درصد حرفشان اشتباه باشد و چنان قاطعانه حکم صادر کنند که احدی توانایی خدشه وارد کردن به آن را نداشته باشد. یک نفر نگفت: «خدا عالم است!»
به هر دلیلی این اتفاق رخ داده باشد، حادثهای دلخراش را به تاریخ اضافه کرد که زبان به زبان میگردد و این تفسیرهای به رأی به هیچ وجه تسلای دل بازماندگان رفتگانِ منا نخواهد بود.
