صیغۀ ساکن طبقۀ چهارم (3)

چند روز بعد از مذاکره، والده در یک دیدار حضوری، خواستار جوابِ مطلوب و نتیجۀ مذاکرات شده بود. مطلوب، عرضه داشته که من 3 ملاک برای آقا پسر شما بیان کردم و ایشان دو تا را پاسخ‌گو بودند و سومی رو چیزی نگفتند. نگاهی انداختم به والده که خودش تا خط پایان رفت. فهمید که در ذهنم می‌گذرد: «چرا وقتی نپرسیدند، به دانسته‌های‌شان اضافه کردی!» دخترک یعد از بیان این نکته، به نکتۀ مهم‌تری اشاره کرده بود: «اسم این جلسه رو جلسۀ رؤیت گذاشتم، هر چند حرف هم زدیم، باید بازم گفتمان کنیم.» والده هم که اهل منطق و فلسفه است، به سرعت مهر تأییدی زده بود بر این ظرافت دخترک و با اجازۀ او شماره‌اش را گرفته بود که بدون ذره‌ای جابجایی عدد، به دست فرزندش برساند و چه خوب از این امتحان سربلند بیرون آمد.

دو روز قبل از پنج شنبۀ گذشته، دست به گوشی شدم و اعداد روی صفحه را لمس کردم. سلام و تعارفات مرسوم از پشت خطوط مخابرات صورت گرفت به گونه‌ای که قاطی شده و مثلاً همان موقع که گفتم: «احوال والدتون چطوره؟» هم‌زمان همین را هم دخترک گفت و پشت‌بندش با هم گفتیم: «الحمدلله بد نیست، سلام دارن!» چیزی که اینجا نجاتم داده بود، این بود که من خواهر داشتم و او نداشت. وعده کردیم که پنج‌شنبه به نیت صیغۀ معرفت، گشتی در سطح شهر بزنیم.

صبح پنج‌شنبه، صدای گوشی، خودش را به گوشم رساند. در خیابان بودم و آفتابِ گرم مستقیم بر فرق سرم می‌تابید. نام دخترک را که دیدم، کشیده شدم به سایۀ کنار دیوار. بعد از تعارفات مرسوم، صدای دخترک در گوشم چرخید: «ببینید من برای خواستگارای قبلی، مادرم همیشه دنبالم میومد، خواستم ببینم اشکالی نداره که این بار هم بیان؟» خدایا چه بگویم؟ بیاید که لام تا کام نمی‌توانم حرف بزنم. خودم را که می‌شناسم! در ماشین هم که لال؛ نمی‌توانم صحبت کنم! خداجان! هنوز که یخ‌ها درست و درمان آب نشده، چرا من را در این موقعیت قرار می‌دهی؟ این چه آزمونی‌ست! گفتم: «هر جور صلاح می‌دونید، برا من فرقی نمی‌کنه!» با گفتن این دیالوگ هم‌زمان لپم (به ضم لام) را چنگ‌مال کرده بودم و مکالمه تمام؛ چه بگویم؟

از همان موقع حالم گرفته شده بود. روی نیمکت پارک در فکر طراحی نقشه‌ای بودم که کاری کنم والده‌اش نیاید. گوشی را از جیب خارج کردم و باز لمس کردم. خواهرم که گوشی را برداشت، گفتم به والده بگوید تماس بگیرد با دخترک و بفرماید: «مادر شما می‌خواد تشریف بیاره؟» اگر گفت بله، بگوید من هم می‌خواستم بیایم، اما دیدم این دو جوان هنوز از خجالت، تو روی هم نگاه نمی‌کنند، وای به حالتی که ما هم باشیم و اگر می‌شود تنهایی بروند؛ اگر گفت نه، بگوید که همین، خواستم بگویم که نرود بهتر است، چون این‌ها هنوز وا نرفته‌اند و یخ زده‌اند و با حضور ایشان و یا من، امکان دارد این برودت مدتش طولانی‌تر شود. تمام این دیالوگ‌ها با وجودی بود که می‌دانستم والده‌ام نمی‌تواند بیاید، چون ترک قبرستان برای فاتحه‌خوانی برای والده‌ام، مثل ترک سیگار است.

والده که تماس گرفت، دخترک گفته بود: «بفرمایید ناهار... اتفاقاً همین الان ذکر خیرتون بود. مادرم میگن که خودتون برید و من مزاحم شما دو نفر نمیشم که راحت حرفاتون رو بزنید.» عذاب وجدان گرفتم! چطور من این همه پشت سر این زن صفحه گذاشتم و نقشه طراحی کردم که نیاید؟ خدایا! این چه آزمونی بود؟ چرا من را این‌گونه امتحان می‌کنی! چرا با این‌که بارها زود قضاوت کردم و ضربه‌اش را خوردم و فی‌الفور به «غلط کردن» افتادم و تصمیم گرفتم از این غلط‌ها نکنم، باز غلط کردم!

از آن‌جایی که توبه منافاتی با ذوق ندارد، از ذوق این‌که برنامه به هم ریخته بود و والده‌اش نمی‌آمد، در پوستم نمی‌گنجیدم. خوشحال و خندان، حمام رفته و ادکلن زده و شیک و پیک کرده از خانه بیرون زدم به قصد محل قرار. استارت زدم و حرکت. در محل قرار منتظر ایستاده بودم که ناخوداگاه سرم به طرف راست چرخید. چیزی که دیدم، خانه خرابم کرد، برگشتیم سر خانۀ اول! دخترک داشت با والده‌اش می‌آمد...

+ نوشته شده در چهارشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۵ ساعت ۱۸:۰۶ توسط مرد صیغه‌ای
درباره من
صیغه یعنـی نـوع، هیئت، اصل، شکل و در کل ریخت هـر چیزی را می‌گویند. کلهـــم اجمعیـــن ریخت هــر چیــزی را بررسـی مـی‌کنیم. اینـجا را آرام بخـوان؛ اگر می‌خواهی تمرین تندخوانـی کنـی، روزنامه بخوان نه وبلاگ!
صیغه‌های خواندنی
قدرت گرفته از بیان