دو هفته پیش، در چنین فردایی، یعنی چهارشنبه، وارد منزلی شدیم که یک عدد مطلوب و والدهاش منتظر ملاقات با مرد صیغهای و والدهاش بودند. از مدتها قبلترش واسطه، که منزلشان قرار ملاقات بود، روی مخ والده رفته بود که بیا و این دخترک را برای آقا پسرتان خواستگاری کن. والده هم این طرف روی مخ ما کار میکرد که بیا و این دختر را هم ببینیم که چند وقت دیگر محرم است و نمیشود خواستگاری رفت. این شد که وعده و وعیدها گذاشته شد و مثل هر خواستگاری دیگر، ساعت 6 عصر وعده کردیم که قدم برداریم به نیت خواستگاری، اما با این تفاوت که هر دو خانواده، در منزلی غیر از منزل خودمان، در منزل واسطه، دیدار کنیم.
رفتیم و یک جعبۀ شرینی گرفتیم و وارد شدیم و نشستیم و گپ زدیم. تنها خوردن یک استکان چایی کافی بود تا والده زبان باز کند. مجلس زنانه بود و تنها صیغۀ مذکر مجلس من بودم. والده بر خلاف جاهای دیگر که تنهایی نمیتوانست مجلس را بگرداند، اینجا راحت بود. چون با واسطه و والدۀ دخترک به قول خود، راحت بود. این شد که فرمودند: «حاج خانم! اجازه بفرمایید که دختر و پسر با هم حرفهاشون رو بزنن.» این عبارت با وجود تکراری بودنش، لرزهای اندک بر اندام هر دو طرف میاندازد که انگار میخواهند وارد یک مسابقۀ هیجانی شوند؛ اما باز هم اندک است. والدهاش اجازه داد و خانمهای اطراف من به هال منزل تشریف بردند و من هم جلوی پایشان بلند شدم.
دخترک، بر خلاف جاهای دیگر که دیده بودم، از قبلش در گفتمانهای خانمها شرکت میکرد و صحبت میکرد و گپ میزد؛ اینطور نبود که سکوت کند و فقط بشنود و لبخند بزند و سر به زیر باشد. با رفتن نساء مجلس، خودش جابهجا شد و روی مبل سمت راست من نشست.
مثالِ جاهای دیگر اگر شروع نمیکردم، سکوت تا دقایقی مجلس را در خود فرو میبرد، این شد که استارت زدم: «بفرمایید که من در خدمت شما هستم.» جو، مثل بعضی از خانهها سنگین نبود. دخترک، شبیه خیلی از دخترها که قبلا دیده بودم، سر به زیر نبود و تمام صحبتها، فیس تو فیس و چشم در چشم صورت گرفت، یعنی اینجور نبود که دو طرف خجل، تنها گلهای (به ضم گاف) فرش را بشماریم. خیلی رک و روراست شروع کرد...