چند روز پیش ظهر، غذا حاضری داشتیم، خانۀ دایی بزرگمان. از همان حاضریهایی که باد میزنند. از همان حاضریهایی که قدیم، شب جمعه به شب جمعه که همه جمع میشدند خانۀ آقابزرگشان، میخوردند. از همان حاضریهایی که قدیمترها عید به عید میخوردند و امروز دیگر الحمدلله به وفور یافت میشود. زن دایی بزرگمان که اخیراً وارد جمع خانواده شدند، هر موقع مهمانی وارد منزلشان میشود، بساطش را راه میاندازد، هر که میخواهد باشد، و بعد که بهش میگویی که هر روز حاضری؟ پس یک مرتبه غذایی درست کنید که دست پخت جنابتان را مزهمزه کنیم، کش و تابی (به کسر کاف) به خودش میدهد و میگوید که «این از همش راحتتره!» ولی چو افتاده که دست پختش خوب نیست. بعضی از مردها هم که روی این قضیه حساس!
بعد همیشه هم شاخ توی جیب منِ صیغهای میکند که تو خوب درست میکنی و بعد هم با هزار عذرخواهی که «وا، ببخشید، حالا یه امروز شما اومدین اینجا، تازه خودتون هم باید ناهارو باد بزنین، ببخشین!» من را به سمت منقل روانه میکند.
چند روز پیش که داشتم باد میزدم حاضریِ دایی را، صدای والده را از داخل اتاق میشنیدم که میگفت: «چند سالشون هست؟... سوادشون؟... جدی؟... آخه کبری خانم می گفت که درس خوندس!... حالا باید صحبت کنیم...» خندیدم و یک عدد جوجۀ داغ از سیخ کشیدم بیرون و جایتان خالی گذاشتم در فم(به فتح فاء).
والده یک مقدار گوششان سنگین است، یعنی از همان ابتدا اینطور بود، به همین خاطر همیشه با تلفن که صحبت میکنند، آن طرف خط را هم به کیش خود میپندارند و مدام داد میزنند. بعد وقتی به او گفتم که باز کیس جدید پیدا کردی؟ خندید و با طعنه گفت: «ببین چطور این چیزارو خوب میشنویا!» بنده خدا نمیدانست از بس داد میزند، تمام همسایهها فهمیدند کیسی که پیدا کرده دیپلمه است.
علیایحال باز امروز کل خانه شده بود صدای والده؛ بعد که حرفاش تمام شد، پرسیدم: «باز دوباره کیسِ جدید؟» و او هم باز گفت: «این چیزارو تو خوب میشنوی! سرت به کارته یا گوشِت به منه؟!»
یواشکی صداشو ضبط کردم که شاید... شاید بگذارم که شما هم بشنوید، شاید!